دلتا

وبلاگ احمد پورنجاتی

برچسب دل نوشته ها

“شاملو”،چکامه ی “درد مشترک” ما!

ده سال مانده به تولد من.24 تیرماه 1323. رشت،بازداشتگاه سیاسی شوروی:

“ای وطن؛
ای جان وطن!

افسوس که هیچکدام از این زیبایی ها نتوانست آن چنانکه باید به روح من شادی بخشد و دل مرا به رقص آورد.ای کاش هزار و یک جان داشتم،هزارجان به فدای تو می کردم، و یک جان برای خویش نگه می داشتم تا دورنمای فداکاری های خود را ببینم و از شعف نعره برکشم و شادمانی کنم!”

احمد شاملو،هنوز بیست ساله نبود که این ها را نوشت و من هنوز متولد نشده بودم. پس لابد سرشت نسل من در کارگاه کوزه گر زمانه ای قوام آمد که آب و خاکش حسرت و خون و آوازخنیاگرش،عشق وطن و امید بامداد بوده است.

این، نخستین رمز و رازآفرینش پیوند “من “؟ نه! “نسل من” ،با کسی ست که “خلق هر شعر را یک حادثه می دانست که البته زمان و مکان، سبب ساز آن است”  ادامه مطلب

دو شب بعد!

از فاصله ی دور دست تکان می دادی . یادت که نرفته؟ زنی که کنار من ایستاده بود . به خیال این که با او هستی روی پا بلند شد . اما…

دسته گل را از من گرفتی ، بو کردی . بوسیدمت و دوباره دادی دست خودم . سوار شدیم . گفتی اول برویم کافه . کافه ؟! باخنده گفتی : خب
کافی شاپ . عکس را نشانت دادم . یادت که نرفته ؟ با خونسردی شانه هایت را بالا انداختی : خب ، منظور ؟ گفتم : چیزی یادت نمیاد ؟
پشت چشم نازک کردی : اووووووه ! سند رو می کنه !
رسیدیم خانه . رفتی دوش بگیری . موبایلت زنگ زد . دیدم نوشته : پیشی ! عکس یک گربه ی تپل هم کنارش بود .
فردا عصر که رفتیم سینما ، یادت که نرفته ؟ جلوی در زل زدی به یک گربه ی تپل . گفتم بیا بریم داخل سالن . گفتی هنوز که فیلم شروع نشده .
موبایلت زنگ زد . پشتت را کردی به من . آهسته حرف می زدی . فقط شنیدم که گفتی : پیشی !
دوشب بعد . سر زده رفتم همان کافی شاپ . تو بودی و یک نفر که مو نمی زد با پیشی . یاد حرفت افتادم : اوووووه ، سند رو می کنه!

در جستجوی ” هویت گمشده “!

هیچ چیز به اندازه ی بی حسی یا بی اعتنایی به این پرسش که : “من کیستم ؟” ، نمی تواند نشانه ی آشکار پوکی استخوان “هویت ملی ” باشد .
تفاوتی هم  ندارد که پشت چشم نازک کنیم و شانه هامان را بالا بیندازیم که یعنی  : یکی می مرد ز درد بی نوایی / تو می گویی فلان زردک می خواهی ؟!
و به بیان بی تعارف تر : ما آن قدر لنگی داریم که  حالا حالا ها نوبت به این پرسش های فیلسوف مابانه نمی رسد! و یا برعکس ، از آن سوی بام بلغزیم
که : تمام شد و رفت . پس ، بی خیال !
این احساس خاردار و گزنده ایست که مدتهاست دستکم گریبان مرا چسبیده و رها نمی کند که : “هویت من ، کو ؟! ”
به گمانم اگر بخشی از آن غیرت و حساسیت آیینی – عرفی یا عشیره ای و به اصطلاح ، اخلاقی که در باره ی بکارت زنانگی در جامعه ی ما و به ویژه
نزد ” ارزشمداران سنت ” وجود داشته و دارد ، در باره ی ” هویت انسانی یک ملت نیز وجود می داشت ، آنگاه دردناکی و اندوهباری  “ازاله ی بکارت هویت ”
ملموس تر می شد.  ادامه مطلب

نقاب مرگ

درد”می کنم” ، از بس”تیر” می کشد ،

کماندار از پس پشت تپه ی خرگوش!

کاش سرک نمی کشید

– دیدمش –

بر بالینم می آید؟

…پیش از “نقاب مرگ”! … کاش…

دولت “بی خوابی”

همیشه گمان می کردم آدم هایی که دچار ” بی خوابی ” می شوند، خیلی زجر می کشند. این که در دل شب به دور و بر نگاه کنی، همه مثل اصحاب کهف در خواب ناز باشند و تو حتی حریف پلک هایت نشوی که دو ثانیه روی هم قرار بگیرند، خب معلوم است که لج آدم درمی آید.

همیشه تصور می کردم ” بی خوابی ” وبال گردن پیرو پاتال هاست یا آن هایی که به هر دلیل دچار افسردگی ( دپرسیون ) شده اند و یا آدم های بدهکار و البته از همه بدتر، زن و شوهرهایی که کار اختلافاتشان به جاهای باریک و تاریک کشیده!

حتی شنیده بودم – و البته خودم از نزدیک دیده بودم – که بعضی زندانی ها در دوره بازجویی و حتی گاه شب های پیش از جلسه دادگاه دچار بی خوابی می شوند.
به خاطر همین تصورهای مألوف از قضیه ” بی خوابی “، همواره احساس خاصی نسبت به ” بی خواب ها ” داشتم، نوعی حسّ ترحم و تأسف. چه بسا دلم به حال آن ها می سوخت که نمی توانند مثل بقیه آدم ها راحت بخوابند.  ادامه مطلب

ای عزیز ترین!

ای عزیز ترین!

در چشمانت

یک دنیا معصومیت

برق می زند!

ساق های استوارت

نا امیدی را بی هیچ شرمندگی

مرخص میکند!

شانه های آهنینت

میزبان سلسله جبال گرفتاری های من است!

و آواز دلنشینت ، ادامه مطلب

در امتداد یك جاده

در امتداد یك جاده ، رودرروی یك قاب بزرگ! آنگاه كه در ژرفای آینه سال های سپری شده به تامل می نگرم ، در پس لایه های غلیظ خاطره های سفید و سیاه و خاكستری ، چشمانی سرشار از طپش امید ، گونه هایی گر گرفته از غیرت و تصمیم و سینه ای برآمده از بی پروایی و خطر پذیری تو را به نظاره می ایستم!

ای جوانی!

ای كیمیای بی قراری!

ای روح جنبده در عمق جان جامعه!

ای ناموس تكامل تاریخ ، ای جوانی!  ادامه مطلب

از علی مظلوم تر!

در جاری ولوله ی گرم زمزمه های خیس در این شب های ورم كرده ،
در سرخی دشت خون گرفته ی چشمان ساقدوش سحر ،
در سپهر بی كرانه ی هزاران هزار پیشانی خاكسار تا خروس خوان ،
و سرانجام ، در پیچ و تاب گردباد برخاسته از یك جهان بغض ترك خورده ،
ناگهان در پس كوچه های خلوت سرگشتگی و شیدایی شب های قدر ، این پرسش گریبان وجودم را گرفت:
“از علی مظلوم تر كسی یا چیزی هست؟”

خواستم بگویم هرگز!
اما دیدم عادلانه نیست.
چیزی بسیار مظلوم تر از علی هست كه بی تردید علی خود نیز بر مظلومیت آن اشكبار و داغدار است: ادامه مطلب

دلتا © 1386 تا ۱۴۰۲ احمد پورنجاتی | کلیه حقوق محفوظ است. | نقل مطالب با ذکر منبع و بدون ویرایش آزاد می باشد.

| بالا ↑