دلتا

وبلاگ احمد پورنجاتی

صفحه 2 از 18

گفتگو با “کرگدن نامه”

به نظر می‌رسد در طول این سال‌ها در سلوک شما تغییر زیادی ایجاد شده است. وقتی قائم‌مقام صدا و سیما بودید رسما تصویردیگری از شما داشتیم ولی الان به نظر می‌رسد آدم دیگری هستید با علاقه‌های دیگر و دغدغه‌های دیگر. من اصلا فکر نمی‌کردم احمد پورنجاتی، مدیر عالی‌رتبه جمهوری اسلامی این‌قدر رمان می‌خواند، تئاتر می‌بیند، به هنر علاقه دارد و اهل شوخی و مطایبه است.
آدم وقتی لباس کارش را درمی‌آورد همین اتفاق می‌افتد، شخصیت واقعی‌‌اش بیشتر بروز پیدا می‌کند وگرنه همان وقت هم که مسئولیت داشتم، همین‌طور بودم. این را رفقایم هم می‌توانند شهادت بدهند.در جلسات فرمال آدم سعی می‌کند طوری حرف بزند که اقتضای موضوع و جلسه و موقعیت مسئولیتش باشد. باید رسمی و لفظ‌قلم حرف زد. این اقتضای کار است. ولی من همان موقع هم در ارتباطات دوستانه و محفلی، حتی گاهی در محافل در محافل رسمی صمیمی و خودمانی بودم. مثلاً زمانی که در دهه ۶۰ در وزارت کشور بودم برای تصویب آیین‌نامه‌های ذیل قانون احزاب به جلسات دولت می‌رفتم با اغلب وزیران شوخی می‌کردم و وقتی می‌دیدم بعضی از وزرا به حرف‌های جلسه گوش نمی‌دهند، با اینکه آنجا مهمان بودم می‌گفتم: «آقای مهندس اینجا مبصر ندارد که اسم این دو نفر را بنویسد؟»
اما در مورد ادبیات حقیقت این است که علاقه‌ام به خیلی قبل، مثلا به دوران ابتدایی برمی‌گردد. نمی‌گویم این علاقه ژنتیکی بوده چون پدرم سواد زیادی نداشت. اما در دوره دبیرستان خوره کتاب بودم. هنوز در کتابخانه‌ام کتاب ۷ ریالی و ۱۲ ریالی و دوتومنی پر است. به تئاتر هم علاقه داشتم. اما به هر حال در قم بودم و دسترسی محدودی داشتم. بعدا که وارد دانشگاه شدم قصه فرق کرد.علاقه‌ام به تئاتر به دلیل وجود این باور درونی در من است‌ که انسانها در درونشان یکی نیستند، بلکه چند تا هستند. گاهی مزاح می‌کنم و مثلاً به کسی می‌گویم شما چند نفرید؟ تعجب می‌کند و می‌گوید یعنی چه؟ می‌گویم من تا اینجا که شمردم خودم ده پانزده‌تایی آدم هستم. این به معنای چندگانگی و ریاکاری نیست. انسان ساحت‌های متفاوتی دارد. صبح داشتم به اینجا می‌آمدم از خودم می‌پرسیدم کرگدن در ذهن من چیست؟! ما یک کرگدن بیولوژیک داریم که خب تکلیفش معلوم است…اما بعد بلافاصله کرگدن اوژن یونسکو به ذهنم آمد. کرگدن را بار اول او به من معرفی کرد. او بود که گفت کرگدن یک پرسوناژ است؟ یک شخصیت است؟ ۱۹ سالم بود که از قم به تهران می‌آمدم به تالار مولوی می‌رفتم و تئاترهای دانشجویی را می‌دیدم. برای اولین بار «بازرس» گوگول را در تالار سنگلج دیدم، یعنی چند ماه قبل از اینکه دستگیر شوم و به زندان روم. بنابراین این علاقه از قدیم بوده.
در واقع فراغت از مسئولیت‌های سیاسی باعث شد که برگردید به اصل و اساس خودتان؟
بله. حالا که دیگر مسئولیت خاصی ندارم این علاقه و انرژی آزادتر شده است . زمانی که در صدا و سیما بودم روزنامه‌ای از من پرسیده بود: شما با روند برنامه‌های صدا و سیما و کارهایی که در حال انجام است موافقید؟ موافق نیستید؟ رابطه‌تان با آقای لاریجانی چطور است؟ و به من شوخی جواب دادم: «من و آقای لاریجانی به هم سنجاق شده‌ایم.» همین جمله را هم همان روزنامه تیتر کرد. خدا رحمتش کند حسین قندی این کار را کرد. واقعاً هم همینطور بود. من صدا و سیما را خیلی دوست نداشتم. واقعیت این بود که من سینما را دوست داشتم. این را هم ابراز کردم. شاید هم این از دهنم در رفت. می‌توانستم بگویم بنده مکلف هستم که در صدا و سیما باشم. اما آنچه در دتم بود گفتم. منظورم این است که این ورژن که از من حالا ملاحظه می‌فرمایید طبیعی‌تر است و به خود خودم نزدیک‌تر است.
یعنی پورنجاتی واقعی این است؟
به نظر خودم هم پورنجاتی واقعی اینی است. البته من همیشه اهل شوخی و رفاقت بوده‌ام.
این رفتارها برایتان هزینه هم داشته است؟
هر چیزی هزینه خودش را دارد. مثلا دستگیری و اوین رفتن من… مثلاً آشنایی با آقای کرباسچی به تابستان ۴۷ برمی‌گردد. کانونی به‌نام جهان اسلام در محل مدرسه‌ای به نام امیرکبیر شکل گرفت که برای سه ماه تعطیلی برنامه‌هایی ترتیب داده بود. کلاس معارف و زبان انگلیسی و…داشت. من علاقه‌مند به شرکت در کلاس عربی بودم. معلم عربی ما در آن کانون جوان طلبه‌ای بود که از روی شیطنت اذیتش می‌کردیم اما خیلی زود با او رفیقق شدیم. او آشیخ غلامحسین ناصح‌زاده دیروز و کرباسچی امروز بود. پسر آشیخ محمدصادق تهرانی نماینده امام خمینی در امور وجوهات و توزیع وجوهات در قم بودند. آقای کرباسچی آن موقع دیپلم نداشت اما به طور فشرده در همان سال‌ها دیپلم گرفت و به دلیل هوش سرشارش سریع خودش را به ما رساند و سال ۵۰ کنکور داد و در رشته ریاضی دانشگاه تهران پذیرفته شد. ما باهم حسابی دوست شدیم و تبعات این دوستی این بود که ایشان برای ما اعلامیه‌های آنچنانی می‌آورد و ما هم برای ایشان اعلامیه‌های آنچنانی از جاهای دیگر می‌آوردیم. فارغ از اینکه این اعلامیه‌ها چه هزینه‌ای روی دستمان بگذارد.
یادداشت آخری که به ما دادید انتقادی تلویحی از وزیر ورزش بود و در آن اشاره کرده بودید که شرایط اوایل انقلاب اقتضا می‌کرد آدم‌هایی که خیلی تجربه و سن‌وسال ندارند، مسئولیت‌هایی را بپذیرند. من همان وقت از ذهنم اینتعبیر سعدی گذشت که :”مده کار معظم به به نوخاسته” اگر این برای ما یک حکایت است، برای شما یک خاطره است.
بله؛ اشاره‌ای کرده بودم به نقل‌قولی از جناب آقای مهندس غرضی که صادقانه گفته بود «به من گفتند بیا برو فلان‌جا و من هم گفتم چشم» فرض کنید به شما می‌گویند امروز تولد فلان دوستتان است. قاعدتاً خودتان و هرکس دم دستتان هست را به جشن می‌برید. یکی چایی درست می‌کند. ممکن است آن آدم تا حالا چایی دم نکرده و این اولین بارش باشد. او ممکن است به جای‌ اینکه دو قاشق چایی بریزد، نصفه قوری چای خشک بریزد. اما چاره چیست. به نظر من چنین فضایی عُقلایی است اگرچه عقلانی نیست. وقتی چاره‌ای نداریم و موقعیت خاصی پیش آمده باید کاری بکنیم ولی اگر این بشود رویه و از آن بدتر منت هم بگذاریم و بگوییم درست است سی سال از انقلاب گذشته، اما من آمده‌ام که همه چیز را وارو کنم آن وقت غلط است غیر عقلانی هم هست. مثلاً در مورد آن دوست عزیزمان که دو دوره مسئولیت داشت انگار که آمده بود که عمداً پیر و پاتال‌ها را کنار بگذارد و جوان‌گرایی کند. اصل این فکر خوب است. اما چرا منتش را سرِ جوان‌ها می‌گذاری؟ جوان به شرط اینکه تناسب فنی داشته باشد و تجربه‌ای در امر مدیریت و از همه مهم‌تر اینکه یک بک‌آپ یا خازن یا پشتیبان و مشاورانی از آنها که در خشت خام چیزهایی می‌بینند، در کنار خود داشته‌باشد. نه‌اینکه به همه آنها تی‌پا بزند و آنها را مافیایی تلقی کند و همه را کنار بگذارد. تکرار این رویه و بعدهم آنطور منت گذاشتن الکی به نام اینکه ما داریم جوان‌گرایی می‌کنیم و اینکه قضیه را سیاسی هم بکنیم و بگوییم عده‌ای مانند اختاپوس روی سیستم مدیریت افتاده‌اند و…نتیجه همین وضعی می‌شود که می‌بینیم.
فرق ماهیت این دو دوره چیست که اول انقلاب عُقلایی است ولی در دوره متاخر نه عُقلایی است و نه عقلانی است؟
به قول علما در اضطرار خیلی چیزها مباح می‌شود. یعنی در ناگزیری دو راه بیشتر ندارید. یا باید بگویید ولش کن یا باید به هرحال انتخابی بکنید. منطق تفاوت این دوتا منطقِ واقع‌گرایی است. یعنی به نظر من امر واقع است که این مساله را توجیه می‌کند نه آرمان. به لحاظ اصولی و آرمانی آن‌موقع هم طبیعتاً می‌توانست وجاهت نداشته باشد. این نسخه مکرر نیست. من مثال فنی‌تری از حوزه پزشکی می‌زنم. فرض کنید شما در یک بیایان هستید. یکدفعه ناخواسته با جراحتی مواجه می‌شوید. نه بتادین دارید، نه واکسن کزاز دارید، نه سرمی دارید…چه کار می‌کنید؟ چیزی از جنس الکل در بیولوژی خودت پیدا می‌کنی و می‌ریزی روی آن جراحت. این کار توجیه دارد. اما آیا می‌شود این نسخه را تکرار کرد؟ شما در اضطرار عجالتاً اینکار را انجام می‌دهید تا به اولین خانه بهداشت برسی و کار اصولی را انجام دهی. خاطرم هست سال ۵۹ در جهادسازندگی قم بودم. یک روز صبح اول وقت رفته بودم روپوش بپوشم و سر کار حاضر شوم یکدفعه دیدم یک پیرمرد روستایی دست بچه‌اش را گرفته و آورده است. سر و صورت پسربچه‌اش را با شالش بسته بود و گریه‌کنان می‌گفت: «آقای دکتر قاطرمان به فک بچه‌ام لگد زده. تمام دندان‌هایش ریخته و فکش شکسته است.» کل امکانات من در جهاد سازندگی دوتا فورسپس و یک یونیت مستعمل بود. باید با آن بچه چه می‌کردم؟ او باید به بخش جراحی می‌رفت. اما بخش جراحی کجا بود؟ اولین کاری را که به ذهنم رسید کردم. شال را از دور سر بچه باز کردم و چون امکانات ارتودنسی نداشتم گفتم بروند مقداری مفتول نازک قابل انعطاف پیدا کنند. خوشبختانه یک سیم پیدا کردند و من تمام دندان‌های بچه را که در دهانش ریخته بود سرجایش برگرداندم. آنها دیگر دندان زنده نبودند، اما من آنها را سر جایشان نشاندم و بلافاصله آنها را با مفتول بخیه کردم که سر جایشان بمانند. می‌خواهم توضیح دهم کار اضطراری چطور است. کاری که من کردم یک کار غیر تخصصی بود. چون من نه تخصص جراحی داشتم، نه ارتودنسی و…به پسر مسکن دادم و گفتم برود و فردا بیاید دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران تا او را ببرم پیش رئیس بخش جراحی. رئیس بخش جراحی که آقای “دکتر مسگرزاده” نامی بود که از نظر علمی رتبه بسیار بالایی داشت و صاحب نام در دنیا بود جلو تمام دانشجویان به من گفت: «آقای پورنجاتی واقعاً کاری که تو انجام دادی شایسته یک جایزه بزرگ علمی است. تدبیر شما برای آن شرایط فیکسه کردن است و این اولین اصل برای یک بیمار در شرایط اضطرار است.» با این مثال می‌خواهم بگویم داوری در مورد یک کار یا یک شکل مدیریت واقعاً به موقعیت برمی‌گردد.
من شرایط اضطرار را درک می‌کنم ولی یک چیزی در تجربه مدیریتی بعد از انقلاب وجود دارد. به‌هرحال مدیریت یک مقدار ریاست، حب ریاست و حب دنیا هم در خود دارد. خیلی اوقات دیده‌ام آدم‌هایی رئیس شدند و بعد مزه ریاست به آنها خوش نشسته و از آن‌وقت به بعد دیگر توجیه کرده‌اند. گفته‌اند ما برای انقلاب آمده‌ایم، حب دنیا نداریم به خاطر تکلیف شرعی آمده‌ایم….اما واقعیت این است که آنها حاضر نشده‌اند از جایگاه خود پایین‌تر بیایند، با اینکه خیلی از آنها تخصص لازم را برای نقش خود نداشتند، هنوز هم ندارند.
مثالی می‌زنم: تاجر متدین معروفی در قم بود به‌نام حاج محمدحسین زاد. ایشان دهه‌ای مراسم داشت. مثلا روز تاسوعا، عاشورا از صبح تا ظهر منبری داشتند و بعد هم می‌رفتند به دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی می‌پیوستند و… افرادی که بالای منبر می‌رفتند مشخص بودند. اگر روزی کسی که باید بالای منبر می‌رفت دیر می‌کرد، این آقای زاد به یکی از پیشکارهایش می‌گفت برو سر کوچه بایست، هر طلبه‌ای آمد بگو بیاید فعلا منبر را گرم کند تا آن خطیب اصلی برسد. این حکایت مدیر تجربه نشده ماست. اگر کسی رفت بالای آن منبر و دیگر تریبون را ول نکرد و بعد هم گفت من رفتم خانه آقای زاد سخنرانی کردم و بنابراین دیگر سرتیفیکیت دارم که معلوم است که ایراد دارد. مهم این است که سیستم، مدیری را که اشتباهی انتخاب شده برنتابد.
هر آدمی که در معرض پست مدیریتی یا مسئولیتی قرار می‌گیرد باید خودش متوجه شود که آیا تخصص و مهارت لازم را دارد یا نه…اگر هم خودش متوجه نشد سیستم و نهاد مربوطه باید به او بگوید و متذکر شود که اینکاره نیست.
به کسی گفتند شما در این زمینه‌ای که مسئولیت به عهده گرفته‌اید چه دارید؟ درسش را خوانده‌اید؟ تخصصش را دارید؟ طرف گفت نه؛ من فقط علاقه‌مندم. کس دیگری گفت من علاقه هم ندارم و فقط از باب احساس تکلیف این‌کار را می‌کنم. این دیگر خیلی زور دارد.
در تایید گفته‌هایتان، بعد از انقلاب ادبیاتی بین مدیران ما رایج شده است. مثل همین واژه‌ تکلیف یا اینکه من آچارفرانسه نظامم، هرجا بگویند می‌روم و…جالب اینجاست که اگر دقت کنید با همه این حرف‌ها همین مدیران -چه سیاسی و چه فرهنگی- در عمل ناراحت و عصبانی‌اند و از همه بلکه از سیستم طلبکارند و منتش را سرِ بقیه می‌گذارند. انگار بقیه باید مدام اعزازش کنند و اکرامش کنند و خواهش کنند که مسئولیتش را ادامه دهد.
دقیقاً. این فرهنگ بسیار خطرناکی است که با دخیل بستن و خواهش کردن و منحصربه‌فرد تلقی کردن کسی از او بخواهیم به‌رغم اینکه حالش خوب نیست یا انگیزه ندارد افتخار دهد و مسئولیتی را بپذیرد. این حتی در شرایط اضطرار هم توجیه ندارد. این روند نهایتاً ختم‌ به خیر نمی‌شود و صرف نظر از اینکه دیگر نمی‌شود به طرف گفت بالای چشمت ابروست سنت بدی را هم به‌وجود می‌آورد. یک نوع خودمحوری و احساس ذولفنونی به طرف دست می‌دهد که من آنم که رستم بود پهلوان. کار به جایی می‌رسد که یک مدیر محترم بی‌ربط را مثلا می‌گذارند مدیر بخشی از تلویزیون که در نقد یک برنامه می‌گوید این فیلم این قسمتش ناجور است، قیچی‌اش کنید، درش بیاورید. نمی‌فهمد این اصلاً به لحاظ فنی امکان ندارد. امکان هم داشته‌باشد چیزی که از آب درمی‌آید داد می‌زند که کننده یا آمر ناشی بوده‌اند. این اتفاق بارها در برنامه‌ها افتاده است. یا همین جمله که: آقا یه کاریش بکن. یعنی اول بدون هیچ مقدمات و تمهید و منطقی تصمیم را می‌گیرند بعد می‌گویند برو یک کاریش بکن. به نظر من این فرهنگی است که باید به شکل فرآیندی، مستمر با آن برخورد کرد، این فرهنگ باید نقد بی‌رحمانه و البته خیرخواهانه شود. به نظر من امور عمومی متعلق به اراده هیچ شخصی نیست. باید از منظر مصالح عمومی و با روش اصولی اداره شود. من در یک دوره نماینده مجلس بودم، اما در همان یک دوره با اینکه مجلسی داشتیم با رویکرد سیاسی همگن، مشاهده می‌کردم که شاید حداقل ۲۰، ۳۰ درصد همکاران عزیزم در آنجا و ازجمله خودم حضورمان بی‌ربط بود و به درد نمایندگی مجلس نمی‌خوردیم. نماینده مجلس در وهله نخست باید کسی باشد که یک دریافت کلان و راهبردی از مهم‌ترین مسائل ملی داشته باشد. حتی اگر از کوچکترین حوزه‌های انتخابی کشور باشد، فرقی نمی‌کند. باید چنین درک و دریافتی داشته باشد. به نظر من در تمام کشور افرادی که این ویژگی را داشته باشند پیدا می‌شوند ولی یا به آنها فرصت داده نمی‌شود یا شرایط به‌ گونه‌ای است که آنها به چنین موقعیتی راه پیدا نمی‌کنند.
شما از قبل انقلاب در مبارزه بودید، بعد هم مسئولیت های زیادی داشتید و بعد هم در جمعیت دفاع از ارزش‌ها بودید و…چه بلایی سرمان آمده و چه شده است که به اینجا رسیده‌ایم؟ به‌جایی که امروز خودمان اعتراف می‌کنیم که حتی نمی‌توانیم انتقاد کنیم، یعنی ایراد اصلی کجاست که این روند انتقاد که چیزی طبیعی بوده است اینقدر برای ما پرهزینه شده؟ از کجای ماجرا این اتفاق افتاد که دیگر در سیستم مدیریتی نمی‌توان انتقادهای متعارف هم داشت؟
به نظر من یکی از مهم‌ترین عوامل نفوذ روحیه رودربایستی و تعارف و ملاحظه‌کاری به عناوین مختلف است که ممکن است مقاصد و انگیزه‌هایش هم متفاوت باشد. یا به این دلیل که مخاطب ناراحت شود، یا به این دلیل که ممکن است خود فرد احساس کند از موقعیتی محروم می‌شود و فرصتی از دستش می‌رود. به هر حال این روحیه و ملحق به او نوعی دوگانگی و ریاکاری سیستماتیک رشد کرده و اکنون انگار بخشی از ویژگی‌های ما شده است. به علاوه این واقعیت که هر سیستمی ممکن است با آن روبه‌رو شود، نوعی احساس خودشیفتگی است. این که اگر من نباشم همه چیز به هم می‌خورد و متذکر نشدن اینکه این اشکال به تدریج خودمحوری را شدت می‌بخشد و روحیه کارشناسی و شجاعت اظهارنظر را از بین می‌برد. الان مساله این است که اگر دو خط انتقاد کنید باید هزار توضیح ضمیمه‌اش کنید که قصد و غرضی ندارید ضمن ارادت فراوان از یک کارش نقد می‌کنید… اولین چیزی که به خاطر مبارک مخاطب و به‌خصوص بادمجان‌دورقاپ‌چین‌هایش می‌رسد این است که شما قصد و نقشه این را دارید که فرش را از زیر پای آنها بکشید و… یعنی یک احساس سیاسی بودن. این احساس تبعات و نتیجه طبیعی همان شیوه غلط است. به قول امام علی (ع): «ردوا الحجر من حیث جاء» یعنی ما از همان مسیری که خوردیم باید اصلاح کنیم. اگر مسیری را پیمودیم که برخورد مماشات‌گونه‌ای در امر انتقاد و بیان بی‌تعارف و بی‌تکلف پیدا کردیم، باید برگردیم و درستش کنیم. نمی‌خواهد هیاهو هم به‌راه بیندازیم. البته این هم که بگوییم فقط هم باید درگوشی باشد تا دیگران سوءاستفاده نکند بهانه است و حرف بی‌ربطی است. مثلا حتی در مورد اختلاس، اگر فضای عمومی رسانه‌ای کشوری آزاد، منتقدانه و شفاف باشد می‌تواند به افکار عمومی توضیح دهد که اختلاس هم می‌تواند یک خطای مدیریتی باشد. ما از دو طرف قضیه در حال ضربه خوردنیم هم فضای ملاحظه‌کاری و برخوردهای از نوع اینکه سیاه‌نمایی نکنید و در رسانه‌ها ننویسید باعث می‌شود بخشی از حقایق مکتوم بماند، هم در آن بخشی هم که آشکار می‌شود گاهی بیش از حد لازم طرف خطاکار را مورد جزا قرار می‌دهند.
برگردیم به سیره پیشوایانمان. آنها دوره‌ای ولو کوتاه حکومت کردند. چه پیامبر، چه حضرت علی و چه آدمهای درست و درمانی که از اولیاء نبودند ولی درست عمل کردند. شما در خطبه‌های امام علی(ع) می‌خوانید که به چه شکل با بعضی از کارگزارانش برخورد می‌کرد که: شنیده‌ام رفتی سر سفره فلان… در زمان امام علی(ع) که روش اینطور بوده است هیچ آب از آب تکان نمی‌خورد و فردا هم عده‌ای شعار نمی‌دادند مرگ بر فلانی و… من در جایی در تاریخ حکومت امام علی چنین وضعیتی را ندیده‌ام، چه بسا بعداً به همان فردی که عزل شده عده‌ای اقتدا می‌کردند و پشت سرش نماز می‌خواندند یعنی حساب‌ها تفکیک می‌شده است.
* ضمیمه ی سه شنبه های روزنامه اعتماد

کلاهبرداری از تاریخ

به گمانم در هیچ جای جهان تا به این حد بی حساب و کتاب و گزینشی و “حراج گونه” که در جامعه ی ما به ویژه در میدان رقابت های سیاسی رایج شده،با “تاریخ” همچون “آچار همه کاره” و البته بی صاحب!برخورد نمی کنند.
انگاری آسان ترین و دم دست ترین ابزار “عوام فهم” و هراس انگیز و به ظاهر موجه برای آماده سازی ذهنیت جامعه به سوی تخریب چهره ی رقیب سیاسی، دست کردن در جیب “خاطرات تاریخی” مردم است و ایجاد خط تولید “مشابه سازی واقعیت های اکنون با پدیده های تاریخی “، به ویژه پدیده هایی که از نوعی خاصیت “نوستالژیک” نیز برخوردارند.
من، این متد برخورد ابزاری با تاریخ را که از بنیان با “عبرت آموزی از تاریخ” متفاوت است،فارغ از انگیزه هایش، نوعی “کلاهبرداری از تاریخ” می دانم. مهم ترین تفاوت این شیوه ی بازاری سوئ استفاده از تاریخ با الگوی خردپسند “عبرت آموزی” از تاریخ ،رفتار تردستانه و شعبده بازانه ی کلاهبردان برای “تطبیق شکلی” حوادث تاریخی با تحولات امروزین است. آدم ها-قهرمان یا ضد قهرمان، خادم یا خائن – و گفتارها و رفتارها و حتی زبان حال و ناگفته های ساخته و پرداخته ی ذهن و زبان دوستداران یا مخالفانشان،همچون خمیر یا ماده ی خام پلاستیک، در دستان کلاهبرداران از تاریخ به هر شکل که بخواهند ورز داده می شود و تجسم می یابد.
خورجین این جماعت،پر است از نمونه های تاریخی آماده ی مصرف،متعلق به همه ی دوره ها ی گذشته، از پیش از اسلام تا دوران اسلامی و نیز تاریخ معاصر یعنی از آستانه ی مشروطه تا نهضت ملی و پس از آن.هرجا که در آستانه ی مات شدن قرار می گیرند یا دچار باخت سیاسی می شوند،سراغ “تاریخ بی صاحب “می روند.
جای بسی تاسف است که به رغم بنیان های اخلاقی و اعتقادی و فرهنگی انقلاب اسلامی که مهم ترین مضمون آرمانی اش،نهادینه کردن “مروت و اخلاق” در همه ی مناسبات اجتماعی بود،به تدریج و به ویژه هرچه از آغاز انقلاب به اکنون نزدیک تر می شویم، این متد ناپسند و ناجوانمردانه در رقابت های سیاسی فراوان تر به چشم می آید.
به گمان این قلم، بهره گیری “کلاهبردارانه” از تاریخ برای تخریب چهره ی رقیب سیاسی، بر خلاف ظاهر توانمندش، بسیار بزدلانه و از سر ناتوانی در کارزار منطقی و موجه است.
مجال این نوشته آن چنان فراخ نیست که به نمونه های بسیار از رفتار بی پرنسیب “کلاهبرداران از تاریخ”بپردازد که در این سال ها،چه در عرصه ی برخی رسانه های فراگیر یا روزنامه ها و نشریات رسمی و نیمه رسمی و متکی به بیت المال،چه تاخت و تازی داشته اند برای از صحنه راندن رقیب سیاسی.
اما، به نظر می رسد از آغاز به کار دولت یازدهم و به ویژه پس از کامیابی این دولت در بازگرداندن قطار مدیریت کشوربه ریل عقلانیت و تدبیر کارشناسانه وتعامل سازنده با جهان در عرصه ی سیاست خارجی به جای “استراتژی کور مشت در هوا پرتاب کردن و خود را ستودن و انزوای بیمارگونه و مرتاض مابانه” را قهرمانی و دلیری معرفی کردن،میزان مصرف متد “کلاهبرداری از تاریخ”بسیار فراوان تر از پیش شده است.
نقطه ی اوج این تقلای بی پرنسیب برای را در واکنش های زنجیره ای پاره ای محافل شناخته شده ی افراطی به روند “پرونده ی هسته ای و مذاکرات پرچالش و نفس گیر”دیپلمات های ایرانی شاهد بوده ایم.برخی رسانه ها وتریبون ها، جولانگاه عقده گشایی کسانی شده است که اگر مجالی برای افکار عمومی فراهم شود، علی الاصول می بایست در باره ی ابهامات و پرسش های بسیار در باره ی کارنامه ی حوزه ی مسوولیت خودشان،به چالش کشیده شوند،خواه در مجلس یا در فلان نهاد ناظربر انتخابات یا آن دیگر نهاد شبه نظامی یا در شهرداری تهران !
تازه ترین نمونه ی این شیوه ی “مشابه سازی تاریخی” را در برخی اظهارات “شهردار تهران” شاهد بودیم که با تابلوی “تاریخ،آینه ی عبرت”،به گونه ای تردستانه و البته ناموجه کوشید که با تمسک به قضیه ی کودتا علیه دولت قانونی مصدق، گناه آن فاجعه ی ملی را به گردن مصدق بیندازد :
“ما باید تاریخ را آینه ی عبرت خود کنیم. تاریخی که به ما می گوید گره زدن همه امور کشور به راضی کردن بیگانگان نتیجه ای جز سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق نداشت…”
معلوم است که این گزاره بیش از آن که واجد هرگونه پتانسیل آگاه سازی و حقیقت نمایی و عبرت آموزی از تاریخ باشد-چون هم بنیانش نادرست است و هم تطبیقش با شرایط کنونی، بی ربط و بی تناسب-از جنس همان متد بی پرنسیب تخریب رقیب سیاسی است.
“کلاهبرداری از تاریخ” در روند رقابت های سیاسی، خواه با دولت مستقر یا با یک جریان سیاسی دیگر،چند هدف را دنبال می کند:
۱-تخریب چهره ی ملی سوژه ی مورد هدف( در اینجا،دولت یازدهم) و ایجاد موج دلشوره از موضع تحریک رگ غیرت و نگرانی از تکرارو تداعی “باخت های تاریخی”.
۲-واداشتن سوژه به واکنش منفعلانه ی دفاع از خود و اتلاف انرژی سوژه (در اینجا،دولت یازدهم)در میدان “دوئل ناخواسته” و ساخته و پرداخته ی جریان کلاهبردار از تاریخ.
۳-ماسکه کردن و به محاق بردن نقاط قوت عملکرد سوژه (در اینجا، دولت یازدهم) و برجسته سازی و بزرگنمایی ناکامی ها یا کاستی ها و دروغ پردازی در این زمینه ها.
۴-بالا بردن هزینه ی سیاسی راهبردهای سوژه (در اینجا، دولت یازدهم) در فرایند مناسبات و مذاکرات و تعامل با طرف های خارجی و ایجاد نوعی وسوسه ی تردید در قدرت وپشتوانه ی ملی دولت.
آیا سازو کاری مدنی و موجه و موثر برای افشا و آگاه سازی افکار عمومی در باره ی این متد بی پرنسیب در رقابت های سیاسی و نیز برخورد متناسب با آن -به ویژه که بی تردید بر ضد منافع ملی قلمداد می شود-وجود دارد؟
جامعه و نظام ما،برای سالم سازی فضای کنشگری و رقابت سیاسی، بیش از هر زمان نیازمند نوعی سازوکار مؤثر برای واکنش ملی به “کلاهبرداری از تاریخ” با هدف تخریب رقیب سیاسی است.
این، به سود همه ی طرف های قضیه است:مردم، نظام، جریان های سیاسی و خود تاریخ!
*مجله ی صدا

۲۴ خرداد۹۲، لطفا اورژانس!

دو سال پیش: برای چند لحظه چشمانتان را ببندید.همه ی اعضای یک خانواده،جز اندکی البته، نگران وضعیت مادر بیمار و پریشان حالشان هستند که هشت سال گرفتاریک قل دو قل کردن و سیاست آزمون و خطای یک تیم به ظاهر معالج اما نابلد،پر مدعا و پر هزینه بوده اند.
نشانه های حیاتی بیمار،حکایت از وخامت سیستمیک دارد.نفس تنگی،کم خونی،پوکی استخوان،ضعف و بی حالی، و حتی افسردگی و گوشه گیری و نومیدی از بهبود!

حساب بانکی و هرچه پس انداز بستگان وهمراهان بیمار،ته کشیده .بسیاری از داروهای حیاتی مورد نیاز یا در بازار یافت نمی شود یا اگر بشود به بهای “خون تاوان” پدر قاچاق فروشان در پس کوچه های مروی و ناصرخسرو.

در عوض،تا دلتان بخواهد “تیم معالج آنچنانی”پی در پی وعده ی خبر خوش می دهد و برای درمان درد بیماران همه ی عالم،نسخه صادر می کند. بیمار دارد از دست می رود!
اکنون چشمانتان را بازکنید.بستگان بیمار،چه کردند؟
به گمان من،ریشه ی اصلی تصمیم اکثریت مردم ایران برای حضور در انتخابات ریاست جمهوری ۲۴ خرداد سال ۹۲ در وهله ی نخست، نجات مادر(ایران عزیز)بود ازآن وضعیت خطرناک و خلع ید از آن “تیم معالج کذایی” و پیش گیری از دوباره به دام گروه “کپی برابر اصل” افتادن. و در وهله ی بعد،انتخاب یک “تیم پزشکی متخصص فوریت های پزشکی و درمان های احیاگر”!
بی تردید برخی رخدادها در آستانه ی انتخابات نقش مهمی در برانگیختن حضور و رویکرد انتخاباتی اکثریت مردم داشت. مواضع آشکار و مهم مقام رهبری در فراخوان همه ی ایرانیان که به سرنوشت کشور خود علاقه مندند -حتی اگر به لحاظ سیاسی موافق نظام نیستند- و “حق الناس” دانستن رای مردم و نیز پاره ای تذکرات آشکار و غیر آشکار به برخی نهادها که گاه احساس مسؤولیت ژنتیکی برای دخالت در سیاست و انتخابات دارند،از جمله مواردی بود که احساس “رای مؤثر” را در جامعه بر انگیخت. در چنان فضایی البته راهبرد خردمندانه و هماهنگ و واقعگرایانه ی جریان اصلاح طلب به ویژه پس از شوک کنار گذاشته شدن آقای هاشمی از عرصه ی رقابت های انتخاباتی که در حمایت یک پارچه از کاندیداتوری آقای دکتر روحانی تجلی یافت، نقش شتاب دهنده و بسیار سازنده ای درگسترش “میدان رای ” ایشان داشت.
بی شک،همپوشانی بسیاری از شعارها و برنامه های آقای روحانی با دیدگاه های اصولی اصلاح طلبان و توسعه گرایان،عامل پشتیبانی پایگاه اجتماعی اصلاح طلب به ویژه برخی اقشار اجتماعی تاثیر گذار همچون جوانان، زنان، و فن گرایان و دانشگاهیان از ایشان شد.
آقای دکتر روحانی وبخش اورژانس:
گمان ندارم جز آن “تیم معالج کذایی” و اندک همیاران و دستیاران سیاسی و افراطی پشتیبانش که مدتهاست عمدتا زیر پرچم “دلواپسان” گرد می آیند و به رغم دست و زبان های باز و بی مزاحمت،برای تخریب دولت و به فراموشی بردن آن دوران کبود،همواره ادای مظلومیت منتقدانه در می آورند،کسی درنقش ماهرانه و مؤثر “اورژانسی” دولت روحانی برای بیرون بردن کشور از حالت شوک و اغما،به ویژه در سال نخست مسؤولیت،
تردید داشته باشد.
بگذارید رقیبان سیاسی افراطی و کژتاب و بی انصاف دولت،برای زدودن خاطره ی واقعیت های تلخ دوران صدارت خویش از شگرد “فرار به جلو” بهره بگیرند و به جای پاسخگویی به پرسش ها و بازخواست های ملی در باره “کارنامه ی پر حرف و حدیثشان” که تازه مشتی از خروارش را در برخی پرونده های قضایی شاهد هستیم، همه ی توان خود را برای “حافظه زدایی” از جامعه مصرف کنند!
مگر مردم ایران یادشان می رود که دردوران صدارت “حضرات”:
*ارزش پول ملی-ریال ایران- در برابر ارز خارجی،بیش از یک سوم کاهش یافت؛
*معلوم نشد که نزدیک به ششصد میلیارد دلار درآمد نفتی در بی سابقه ترین دوران رونق بازار نفت،چه شد،کجا رفت؛
*اندوخته ی “صندوق ذخیره ارزی”،چه عرض کنم؛
* از قانون هدفمندسازی یارانه ها،تنها سهمیه بندی بنزین و افزایش قیمت آن از ۱۱۰ تومان به ۴۰۰ و بعد به ۷۰۰ تومان نصیب مردم شد و تولید بنزین آلوده در پتروشیمی ها و البته چیزی به نام پرداخت “یارانه نقدی” به گونه ای صدقه ای و فله ای که به دلیل تورم لجام گسیخته ی بیش از ۴۰ درصدی ،چیزی جز منت برای خلق الله نداشت؛
*کلی پروژه های “اسمی” بدون پشتوانه ی مالی -شاید برای یک قرن- در اینجا و آنجای کشور،با بوق و کرنا وعده داده شد،تصویب شد، کلنگ خورد اما دریغ ازیک گام عملی؛
* نفت به حراج رفت برای پرداخت بودجه به این نهاد و معامله ی خارج از قاعده و قانون فلان “بابک خان زنجانی”؛
* در قضیه ی پرونده ی هسته ای چندین قطعنامه ی محکومیت از سوی شورای امنیت علیه ایران صادر شد که تا پیش از صدارت این جماعت،حتی یک مورد هم سابقه نداشت.”ورق پاره” هایی که حضرات در واپسین ماه های والذاریات دولت خود، ناچار شدند بی رودربایستی و متناقض با روزهای سرخوشی، از آن ها به عنوان “علت نابسامانی های اقتصادی” یاد کنند؛
در زمینه های دیگر،فرهنگی، اجتماعی،سیاسی و امنیتی و سیاست خارجی نیز نمونه ها بسیار است که در می گذرم.
آیا مردم ایران “نقش مهم و حیاتی و مؤثر” دوران اقدامات اورژانسی دولت کنونی را فراموش کرده یا خواهد کرد؟
گمان ندارم.
اما در بخش درمان آن “بیمار ازخطر رسته” :
حتی آدم های معمولی جامعه نیز می دانند که درمان یک بیمار با آن تابلو و مشخصاتی که بیان شد،دو راه بیش تر ندارد:
یا با یک برنامه ی کارشناسانه ی تیم پزشکی حاذق، صبورانه، همه جانبه و البته در چارچوب استانداردهای علمی – نه به شیوه ی دستوری و شعاری و”خاقان قاجاری”-به گونه ای فرایندی و تدریجی از اورژانس به اتاق عمل و انجام جراحی های لازم و سپس به آی. سی . یو و بعد به بخش و تازه سپری کردن دوران نقاهت که البته نیاز به آرامش و همراهی بستگان بیمار دارد؛
یا با توسل به کرامات و معجزه و هاله ی نور و تمسک به فلان پیشگو و تعبیرگر خواب؛
آقای روحانی،آشکارا اعلام کرده که از این “فوت و فن “های دسته دوم بلد نیست!
می دانم که کارنامه ی دولت روحانی در این دوسال،هم نقطه های بسیار درخشان دارد- از جمله در عرصه ی سیاست خارجی و راهبرد تنش زدایی و تعامل سازنده با جهان و به ویژه در قضیه ی پرونده هسته ای و نیز در اصلاح برخی زیرساخت های معیوب اقتصادی و مدیریتی- و هم نقطه های ناکامی و کم و کاستی.
اما به عنوان یک شهروند ایرانی که در هیچ منصب حکومتی حضور ندارد وبا هیچ شخص یا گروه سیاسی و به ویژه با صدر و ذیل دولت ،رودربایستی و تعارف ندارد، از رای خود به روحانی،در ۲۴ خرداد ۹۲،همچنان خرسندم.کاش در دوران درمان نیز، به همان شیوه و شتاب دوره ی اورژانس ،عمل کند.
* روزنامه ایران

بادبادک ها و کبوتر ها،هوایی اند هنوز

ما هردو از یک پدر و مادریم.این مهم ترین واقعیت تاریخی است که مو لای درزش نمی رود.اما چیزهای دیگری هم هست که سرگذشت رؤیاهای من و کودک این عکس را همچنان پس از نیم قرن به هم می پیوندد .پنجاه سال.اندازه ی دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار!
قبول دارم : تو خجالتی بودی و درونگرا،اما کمی هم آب زیرکاه و نقشه کش؛
بادبادک باز بودی و بادبادک ساز٫که برخلاف بچه های محله تان ،به جای کاغذ روزنامه که گمان می کردی قدرت سرشاخ شدن با وزش بادهای بی ترمزعصرهای کویر را ندارد،چند برگ کاغذ پوستی را با سریش فرد اعلا روی هم می چسباندی، یک شب تا صبح زیر آجر نظامی می گذاشتی تا خوب پرس شود.که بادبادک ،هم سبک باشد،هم لاجون و پیزوری نباشد؛
کبوتر داشتی.و قناری هم.بعد ازخدا و مادر بزرگت،هیچ کس به اندازه ی کبوترهایت نمی دانست که چه نقشه ای توی کله ات هست برای فردا و پس فردا.چون از مدرسه که برمی گشتی،یک راست می رفتی به سردابه ای که لانه کبوترها بود.طوری حرف می زدی با آنها که انگاری گوش می دهند و دل می سپارند.اما کبوترها فقط دور هم می چرخیدند و بقو بقو می کردند و برخی حرکات دیگر!و تو هیچ تعجب نمی کردی از این که آن ها سرشان به امور خودشان گرم است،بی اعتنا به حرف های تو؛
دیرآشنا بودی با دیگران اما وقتی دوست می شدی، صاعقه هم نمی توانست بین تو و دوستت جدایی بیندازد.چه رسد به سوسه ی بچه های محل یا نصیحت های پدرت که می گفت: “مراقب باش،پسر. کسی روی شونه های تو از دیوار کسی بالا نره”؛
با همه ی خجالتی بودنت، سرتق بودی و گاهی می زدی به شانه خاکی و رک به طرف -هرکه بود-می گفتی: نه! فرقی نداشت که خاله جان باشد وپرسیده باشد:ازغذا خوشت آمد،خاله؟ یا آقای مدنی معلم کلاس اول که گفته باشد: نوشتی؟ یا شاطرعلی ،نانوای محل که می خواسته سه تا نان سنگگ خمیر و سرد را خارج از صف به تو قالب کند، چون بچه بودی و مدرسه ات دیر می شده لابد؛
روزی که تصمیم گرفتی حال ناظم بداخلاق و “ترکه به دست “مدرسه را بگیری،به هیچ کس نگفتی که چه نقشه ای داری.تمام روز جمعه،نشستی زیر آفتاب،کنار حوض آب.همان حوض کاشی سبز و آبی که دو هفته یک بار،با کمک خواهرت سطل سطل آبش رو خالی می کردی توی نهر کوچه تا تمیزش کنی. یک کاسه شیره ی انگورگذاشته بودی کنارت. برای جلب مگس!یک قوطی خالی سیگار “هما بیضی” هم دم دستت بود. پنجاه ،شصت،شاید هم بیشتر،مگس شکار شده با پرتاب مشت کوچکت به هوا را ریختی توی قوطی سیگار.
صبح شنبه که رفتی مدرسه، فقط مراقب قوطی سیگار بودی و سرنشینان آماده ی پروازش.زنگ اول تمام شد.طبق معمول،ناظم ترکه به دست می چرخید توی حیاط. رفتی طرف دفتر مدرسه .سرک کشیدی. کسی پشت میز مدیر نبود. قوطی سیگار را از لای در رد کردی و تکاندی داخل دفتر.در را بستی و آمدی طرف آبخوری حیاط مدرسه. زنگ خورد و رفتی سر کلاس٫ به گمانم این تنها زنگ درسی بود که هیچ چیزش در خاطرت نمانده جز،تصویرسرخوشانه ی قیافه ی عصبانی ناظم ترکه به دست؛
خیلی دلت می خواست که بدانی پدرت رادیوی دو موج فیلیپس کوچک خود را کجا پنهان می کند. فقط خودش گوش می کرد.اخبار و داستان شب ،گاهی! حسرت به دل بودی که روزی برای خودت رادیو داشته باشی، موج آن را به دلخواهت بچرخانی.پیش خودت می گفتی: حتما خیلی چیزهای دیگه پخش میکنه که بابام خوشش نمیاد؛
راستی،یادم آمد.این عکس تو مربوط به همان سال حادثه ی پانزده خرداد است.اولین بار،عکس حاج آقا روح الله خمینی را لای قرآن مادر بزرگت دیده بودی .روز سخنرانی آقای خمینی در مسجد اعظم قم ،همراه پدرت ،کنار حوض مسجد نشسته بودی .مگر نه؟ هرچند چیزی از حرف ها دستگیرت نشده بود اما از این که پدرت سراپا گوش بود و هنگام صلوات ،ششدانگ صدایش را مصرف می کرد و گاهی در نگاهش دلشوره موج می زد،احساس غریبی داشتی. فکر می کردی فردا پس فردا، یک طورهایی می شود همه چیز؛
و من،اکنون در شصت سالگی،پنجاه سال پس از تاریخ تولد عکس تو، هر بارکه نگاهت می کنم، حسی غریب سراسر کائنات وجودم را تسخیر می کند که انگاری همچنان در چنبره ی نوعی تناسخ ،همان کودک “خجالتی،آب زیرکاه،سرتق،رک گوی،بادبادک باز بادبادک ساز،ناظم ترکه ای‌آزار،دنبال پیداکردن رادیوی پنهان شده از سوی پدر” هستم.البته با این تفاوت که حالا از حرف های آقای خمینی در مسجد اعظم قم،سر در می آورم و…
کودک ۱۰ ساله ام ،هنوز!

“هزار دستان” دوران “پسا رسانه”!

مگر همه ی مردم به پارک یا سینما یا کوهنوردی می روند؟! مگر همه روزنامه می خوانند؟ معلوم است که،نه!
حتی چه بسیار که به رادیو و تلویزیون هم توجه ندارند. اما واقعیت این است که احساس نیازو اشتیاق انسان به برقرای”رابطه” با دیگران ،هر روز بیش از پیش فزونی گرفته و می گیرد.
به گمانم “شبکه های اجتماعی”در فضای به اصطلاح “مجازی” را می توان تا لحظه ی نگارش این نوشته، مورد توجه ترین، گسترده ترین،آسان ترین والبته تاثیرگذارترین “واسطه یا مدیا”ی ارتباطی انسان ها از آغاز پیدایی “انسان اجتماعی” تلقی کرد.
شتاب کم نظیر گسترش و نفوذ این شبکه ها چه در سطح و چه در ژرفای جامعه و از این ها مهم تر، قابلیت های “فرا رسانه ای” آن ها به مثابه پدیده ای چندوجهی که ویژگی های چندین نهاد اجتماعی را یکجا دارد، رمز و راز “مهره ی مار” این شبکه هاست!
پسند من و شما باشد یا نباشد،”شبکه های اجتماعی” حریم سلطانی نهادهای گوناگون، از “خانواده تا محفل و حزب و رسانه و کارگاه و اداره و “تشریفات بوروکراتیک ساختار های سیاسی و نظم مستقر” و حتی مکان های گذران اوقات فراغت مردمان و از این دست” را،یا نادیده گرفته اند و وارد شده اند و یا دست در آغوش این ها شده اند و به نوعی همزیستی رسیده اند.
این ها که نوشته ام، نه در ستایش و نه در نکوهش بلکه تنها در توصیف واقعیتی به نام “شبکه های اجتماعی مجازی” است.همین!
البته همچون هر واقعیت نوپدید دیگر، در این باره نیز داوری های “گزافه گویانه” و رفتارها و واکنش های “واهمه گون” چیز عجیب و غریبی نیست.
چه آنان که به شبکه های اجتماعی همچون “اسب راهوارانقلاب اجتماعی ” می نگرند و گاه پژواک صدای چند باره ی خویش را “فریاد فراگیر جامعه” می پندارند و چه آنان که دچار “فوبیای اژدهای از شیشه برون جسته ی شبکه های اجتماعی ” اند و نگران برافتادن ارزش ها و هنجارهای جامعه، هر دو گرفتار نوعی “چشم درد” اند!
این قلم،دستکم هفت،هشت سال است که کم یا بیش در فضای برخی”شبکه های اجتماعی” حضور دارد. به ویژه در سال های اخیرکوشیده ام که این حضور به گونه ای کنشگرانه باشد.
انکار نمی کنم که همچون هر واقعیت نوپدید در زندگی دنیای مدرن، هم خوبی ها و نیز بدی هایی دارد. درست تر است که بگویم: هم قابلیت های سودمند و”فرصت آفرین” ،هم پیامدهایی از جنس “آسیب یا محدویت”!
اما به گمانم برآیند حضور در شبکه های اجتماعی ، هم از منظر سنجش شخصی و هم از زاویه ی نقش اجتماعی نه تنها مثبت و سودمند بلکه امری گریز ناپذیر است.
باورم این است که اگرحضور در شبکه های اجتماعی مجازی برای شهروندان عادی یک امرانتخابی واختیاری است، برای “گروه های مرجع” و نیز پژوهشگران و کنشگران اجتماعی و به ویژه برای دست اندر کاران سیاست و قدرت، یک ضرورت است.
متولیان اداره ی کشور، بیش از هر جای دیگر می توانند به “واقعیت بی نقاب یا کمتر ماسکه شده ی ذهنیت جامعه” پی ببرند.
خودم را می گویم:هیچگاه با شبکه های اجتماعی مجازی به مثابه”قبله یا امامباره یا مقتدا یا کتابخانه و مدرسه و حتی تریبون یا خلوتکده ی دلگشایی و غمگساری و ازین دست” رفتار نکرده ام و از دیگرانی نیز که در این شبکه حضور دارند،چنین انتظاری نداشته ام.
در نگاه من،”شبکه اجتماعی مجازی”چیزی شبیه “چند شنبه بازار”در سنت مبادله ی روستاهاست که اینک در سپهر “جهانشهر مدرن” جلوه گر می شود. هم جایی برای عرضه ی هرچه که هرکس دارد و دیگری آن را می خواهد و هم مجالی برای دیدار اجتماعی و پرس و جوی احوال یکدیگر و البته مبادله ی هم زمان “کالا و خدمت و خبر و کارت دعوت به عروسی و عزا”!
آنچه هنوز برای من نامفهوم و شگفت انگیز است، تکرار ناکام مواجهه ی سرد و یکسره بدگمان و “توطئه اندیش” و توانفرسای برخی اشخاص یا نهادهای رسمی با “شبکه های اجتماعی مجازی” است ،لابد به اتکای پاره ای صغرا، کبراها و نتیجه گیری ها ی منطق صوری!
داستان شبکه های اجتماعی را باید به شیوه ی چشم پزشکان، با نگاهی از موضع “شبکیه” بازخوانی کرد.
شبکیه یعنی “سپهر هرچه تصویر انسان از واقعیت های پیرامون”.
من، تا اطلاع بعدی، شبکه های اجتماعی را”هزار دستان دوران پسامدرن” می شناسم. احمد پورنجاتی ۲۱/۱۰/۹۳

نامه ی محرمانه به یک “کرگدن خاص”!

سلام،رییس!
این که از میان این همه کرگدن بزرگ و کوچک،چاق و لاغر،مستکبر و مستضعف،آچارکشیده و شاسی بریده و خلاصه “خودی و نخودی”،تو را برای نامه نگاری برگزیده ام،لابد بی حکمت نیست،عزیزم. مخاطب خاص،این روزها قیمت دارد!
مرحوم پدرم می گفت: وقتی می خواهی به کسی نگاه کنی،اول به کفشهای خوت نگاه کن تا مبادا به اشتباه پا توی کفش همان کسی که روبرویت ایستاده،کرده باشی.
نمونه اش،همین چند روز پیش. رفته بودم به میهمانی ناهار همکاران بازنشسته ام در سازمان “جلیل المخارج” صدا وسیما. ضیافتی که البته به نوبت از کیسه ی خودمان چهارشنبه های آخر هر ماه، برقرار می شود، به قصد خاله بازی (البته با حیا تر است که بگویم:دایی بازی،چون متاسفانه همه به ظاهرجنس مذکر هستیم) پیش از ناهار،به قصد ریا رفتیم نمازخانه تا به قول “مرحوم مادر بزرگ دوست قدیمی ام،آقای کرباسچی”که در نوجوانی اش ،اول وقت اذان به او می گفته:
“غلامحسین! مادرجون برو نمازت رو بخوان.جونت راحت شه”،حساب اقساط روزانه مان را با “اوستا کریم” صاف کنیم! از نمازخانه که بیرون آمدیم،معلوم شد کفش های پیشنمازمان – که البته کسی نبود جز دوست نازنینی که اول از هم به نماز ایستاده بود- جلوی در نیست.البته یک جفت کفش گل گشاد دیگر بود که به ناچار مورد عنایت امام جماعت قرار گرفت از باب اضطرار!
جانم که شما باشید،جناب کرگدن،ناهار تمام شد و گپ و گفت نیز٫وقت غزل خداحافظی فرا رسید و یک به یک الوداع تا چهارشنبه ی ماه آینده. ناگهان یکی از دوستان با پرنسیب که از قضا مدل ریش پروفسوری اش شباهت عجیبی به محاسن سه ماهه ی اول وزارت چهره ی مبارک “دکتر ظریف” خودمان دارد،نگاهش به کفش های خودش افتاد و با شگفتی گفت:
“این کفش های من نیست که! یعنی با کفش کی عوض شده؟”
آدم، دو ساعت پاهایش توی کفش های کس دیگرباشد و در برابر پرس و جوی صاحب کفش و تقلای دیگران به جای این که نگاه کند پاهایش را کجا فروکرده، با دیگران همنوایی کند که: “یعنی چی شد این کفش های آقای فلانی؟!” نوبر نیست ،واللا!
می دانم که با فراست و ذکاوتی که اصولا در ژن مبارک کرگدن است،فلسفه ی این همه روده درازی و رطب و یابس را دریافته ای که خواستم سر بسته بگویم:
یک مشکل اساسی در جامعه ی ما و بیش تر در جامعه ی “بقیه ی فرد اعلای ما” که از باب اجتناب از ترک اولی نامشان را نمی برم،همین است که پاهایمان توی کفش همدیگر است”. عجیب است که تنگی و گشادی را هم یا احساس نمی کنیم یا به روی مبارک نمی آوریم و گاه حتی اگر به چشم دیگران بیاید و بر زبانشان،هرچند به اشاره و تلویح وتلمیح ،چیزکی جاری شود که:
برادر!
شما که فرمانده بسیج هستی و علی الاصول،کفش هایت از جنس فرد اعلای “پوتین یا چکمه” است، چرا حواس پرتی می کنی وپاهایت را می چپانی توی کفش شبروی نازک نارنجی “ظریف”؟! که چرا پیاده روی کرده؟ حساب نمی کنی چه حالی می گیری از ملت؟مگر پوتین شما را پوشیده،طفلکی؟!
یا آن برادر دیگر!
شما که هنوز تفاوت مضراب سنتور را با زنگوله ی شتر و توفیر غنا با موسیقی و “ردیف میرزا عبدالله “را با قواعد صرف و نحو “نصاب الصبیان” نمی دانی و هنوز مشغول مباحثه در “شبهه ی غلتاندن صدا در حنجره ی خروس همسایه” هستی و انگار نه انگار که بیست و اندی سال پیش،حکم قطعی حاکم جامع الشرایط در مانحن فیه(موسیقی و شطرنج و آلات مشترکه )صادر شد و پس از آن نیز،دو قبضه امضا شد و خلاص؛ بله، شما هم نگاهی به کفش هایی که یحتمل عوضی اشتباه پوشیده ای،بینداز!
یعنی می شود یک شهر و هزار قانون؟ که یکی مجوز بدهد،دیگری مهر باطل شد بزند!
کرگدن جان!
دلم خون است از این همه پاهای بی ملاحظه، بی حواس ،گاهی گنده تر از سایز،گاهی کوچک تر،که لخ لخ کنان می روند در کفش دیگران!
سربسته عرض می کنم:اینجا همه،همه چیز دان و همه فن حریف و ذوالفنون و فضول باشی محله اند،برخی کمتر،برخی بیشتر. برخی برای حال گیری از رقیب سیاسی، برخی برای فخر فروشی و دانه پاشی رو به پنجره ی انتخابات ،برخی به عنوان احساس مسؤولیت در برابر مصلحت جامعه!
کرگدن جان!
می دانم،رؤیایی داری!
اگر روزی روزگاری به آستانه ی رؤیایت رسیدی،سلام مرا به اهالی برسان و بگو:
بنده خدایی به نام “منتسکیو”،از دیار باقی پیام فرستاده که: سه سه بار،نه بار،توبه کردم از این گناه کبیره ی “تفکیک قوا” که شده ابزار فیس و ادا!

دوستان بر اریکه ی قدرت که تکیه می زنند، مجریه و مقننه و قضاییه شان آب و روغن قاطی می کنند و برای ورود به همه ی امور،احساس تکلیف شرعی شان به بار می نشیند،آن هم چه باری!
شنیده ام “بهار” در پیش است؛
من اگر کاره ای بودم، یکی از این دو شعار را برای سال نو پیشنهاد می کردم:
“سال پرهیز از فرو کردن پا در کفش دیگران؛
سال هرکسی کفش خودش،نقش خودش،آتیش به انبان خودش”!
زیاده عرضی نیست.
سلام برسان به اهالی شریف “کرگدن خانه ی علیا”
عزت زیاد
*کرگدن نامه،ضمیمه روزنامه اعتماد

سبزه هامان را با هم گره بزنیم؛اوضاع فرق خواهد کرد!

ما ایرانی ها،در این یک سده و بیش تر،از آستانه ی مشروطه تا کنون،برای تغییر و بهبود وضعیت،روش ها و الگوهای گوناگونی را تجربه کرده ایم. حتی پیش از بسیاری از کشورها و ملت های خاورمیانه و شرق و غرب آسیا و شبه قاره و دیگر دور و بری ها. نهضت مشروطه خواهی،در واقع گام نخست برای اصلاح ساختار سیاسی و نهادسازی اجتماعی و ورود به جهان مدرن بود،البته با رنگ و بوی فرهنگ بومی .نهضت ملی نیز،نوعی پالایش هرم قدرت سیاسی داخلی بود و عرضه اندام استقلال طلبی اقتصادی در برابر قدرت سیاسی بیگانه.انقلاب اسلامی و تحولات پس از آن نیز در بنیان خویش، نقطه ی عزیمت و رویکردی جز تکمیل و به نتیجه رساندن همان “پروژه های ناتمام یا ناکام “نداشت،هرچند با هزار پهلو چرخانی از چپ به راست یا برعکس!
اما این که چرا با وجودهمه ی این تلاش ها ی سیاسی،اجتماعی و فرهنگی که گاه بسیار پرهزینه هم بوده اند،هنوز انگاری آونگ وار،در وضعیت تعلیق و ناپایداری به سر می بریم،چالشی غم انگیز و انکار ناپذیر و مهم ترین پرسش پیش روی ماست.
در یک بررسی گذرا،به گمانم همواره عادت کرده ایم که در تحلیل مساله و تلاش برای یافتن پاسخ، چشم هامان را روانه ی کانون های قدرت سیاسی کنیم. خواه این کانون ها در حاکمیت باشند یا بر حاکمیت!

برداشت من این است که تا تلاش برای تحول اجتماعی با هر بند ناف و به هر نام و نشان،از زهدان “قدرت سیاسی”- خواه در حاکمیت یا بر حاکمیت- نوش جان می کند،همچنان در وضعیت”جنینی” و وابسته به زهدان،باقی خواهد ماند.این است راز ناتمام ماندن و بی فرجامی “پروژه ی معلق تحول اجتماعی در ایران”صد سال اخیر!
سخن یا نظریه ی تازه و عجیب و غریبی ندارم. می خواهم بر این نکته تاکید کنم که: مساله ی اجتماعی،راه حل اجتماعی می طلبد.برای درمان کم توانی عضلانی و بی حس و حالی و لرزش دست ها،تجویز آنتی بیوتیک ،هیچ نتیجه ای جز بد تر شدن اوضاع نخواهد داشت. در واقع،درمان بی ربط، از درمان نکردن،خطرناکتر است.
تحول بنیادین در وضعیت اجتماعی ایران،راهی جز ‌”درمان اجتماعی” ندارد. با تاسف می گویم و خود را نیز به عنوان یک شهروند به خاطر استمرار این وضعیت،سرزنش می کنم که: ما ایرانیان،هنوز به اندازه ی کافی “اجتماعی‌”نشده ایم. می دانم و می توانم فهرستی بلند بالا از جلوه های تلاش های به ظاهر اجتماعی و  در اصل،سیاسی در برهه های گوناگون ارائه کنم. ارزش گذاری و قدر شناسی از آن تلاش ها،مانع نمی شود که بگویم: “خیلی ممنون.اما هنوز،ما اجتماعی نشده ایم.همچنان برای حل مساله ی اجتماعی به راه حل های غیر اجتماعی،خواه سیاسی یا اقتصادی،می اندیشیم”
شاخص یا نمونه می خواهید؟
خنده آور است اما برای من، رفتار بیگانه از هم یا سر به توی همسایه های یک مجتمع آپارتمانی-مسکونی یا اداری و تجاری- در برخورد با آنچه به سرنوشت مشترک اهالی آن مجتمع مربوط است،نشانه ی بی پرده و نقاب “نا اجتماعی بودن” یکایک ساکنان است. آیا تدبیر سیاسی می تواند این بی رمقی  روحیه و رفتار جمعی را درمان کند؟.هرگز! ربطی ندارد.
من،هرچند با مطالعه ی اندکم در باره ی تاریخ تحولات اجتماعی در بسیاری از جوامع غربی،ژاپن و شرق آسیا،به جرات ادعا می کنم که هیچ تحول مهم اجتماعی در این جوامع رخ نداده مگر به اتکای “‍نهادینه شدن فرهنگ رفتار جمعی و تکوین شخصیت اجتماعی در نهاد مردم”.
نگاه به بالا را رها کنیم. همه ی نهضت های اجتماعی:برابری خواهی،دفاع از حقوق بشر،زیست محیطی،بهزیستی و …خاستگاهی در متن جامعه داشته اند و به اتکای “فرهنگ رفتار و همکاری جمعی” به جایی رسیده اند.
نخستین گام،فراهم کردن فهرستی از موضوعات است در قلمروی زندگی اجتماعی که نوعی سرنوشت مشترک را در واحدهای اجتماعی- از مجتمع مسکون و محله گرفته تا محل کار و صنف و حرفه – رقم می زند.
گام دوم،با دیگران سخن گفتن است برای سنجش احساس مشترک پیرامون آن موضوعات.
گام سوم،هم اندیشی برای اقدام مشترک و تقسیم کار…
بیایید،سبزه ها را با هم “گره”بزنیم. ۱۱/فروردین/۹۴

جنگ جهانی سوم!

* این یک تحلیل سیاسی نیست*!
خیال می کنم:
جنگ جهانی سوم؛
مدت هاست که آغاز شده است،
در گستره ای پیش رونده از شرق تا غرب آسیا و آفریقا و خاورمیانه عربی و شبه قاره هند و خلیج فارس!
اما این بار بر خلاف دو جنگ اول و دوم که قدرت های بزرگ جهانی هم در ستاد و هم در صف،بی واسطه و مستقیم در کارزار حضور داشتند،شاهد نوعی “جبهه ی سیال”هستیم که همه ی بار هزینه و آسیب و خسارت آن را “ملت ها”ی درگیر در کارزارهای ناخواسته بر دوش می کشند.
چه بازار داغ و پر رونقی برای تولید کنندگان سلاح! به گمانم بسی بیشتر از دوران دو قطبی “جنگ سرد”،بازار فروش و مصرف تسلیحات،رونق گرفته است، در این سال ها.
نکته ی جالب در “پرسپکتیو”نقشه ی این “جنگ سیال”،وجود نوعی تفاهم اعلام نشده و غیر رسمی برای “تقسیم سهام و سود سهام” میان قدرت های بزرگ جهانی و “قدرت های نوخاسته”ی منطقه ایست.
نقش کشورهایی همچون ترکیه و ایران و عربستان را در تحولات سوریه،عراق،یمن از این زاویه نیز می توان ارزیابی کرد.
در این صف آرایی، همه کم یا بیش،سهمی از “نمد” خواهند داشت،همه برنده اند.بازنده اما،ملت های نگون بخت اند که یا هزینه ی جنگ را می پردازند یا زیر بار خسارت و خانه خرابی و آوارگی اش،کمر خم می کنند و نفله می شوند.
سهم اسراییل از این سفره ی خون،لاشه خواری و احساس نوعی امنیت در سایه ی جنگ دیگران با دیگران است

چه جور سالی خواهد بود،سال” دولت- ملت،همدلی-همزبانی”؟!

واژه ها رنگ و بو دارند و طعم و تاثیر.برخی سپید یا سبز یا آبی آسمانی اند و برخی سیاه،همچون قیر یا زغال! برخی شیرین اند و برخی بی مزه یا حتی گس٫برخی بوی عطر یاس رازقی دارند و برخی دیگر مشام آزارند .اما به گمانم همه ی واژه ها،تاثیر دارندبر :احساس و ادراک و پندار و گفتار و رفتار آدم ها؛آشکارا یا پنهان و زیر پوستی!
سالیان است که در آغاز گردش  سالانه ی زمین به دور خورشید که در سپهر جغرافیایی ما ایرانیان خاور نشین،همزاد فصل بهار است و عید نوروز،از سوی مقام رهبری جمهوری اسلامی ایران،نام و شعاری برای هر سال برگزیده می شود. در این مجال قصد نقد و سنجش و ارزش گذاری در باره ی اصل این رسم حکومتی  را ندارم. البته بر آنم که انتخاب  یک چشم انداز برای هر برهه از زندگی انسان،خواه در قلمروی زیست فردی  یا اجتماعی ،همواره می تواند برای نوعی هدفمندی و  توان ورزی و پرهیز از ولنگاری و بی برنامه گی و هدر رفتن سرمایه ی انسانی،سودمند باشد.
اما دریغ و حسرت که در سبد واقعیت،آنچه در این سال ها از طعم و تاثیر شعارهای سالانه دیده ایم،بیش از “نتیجه ی سودمند عملی”، کاریکاتورهایی از رفتارها بوده در قواره و اندازه ی برخورد دانش آموزان با “موضوع انشا”ی آموزگار : یک دوجین شعار و عبارت پردازی و سخن پراکنی و پرده و تابلو نویسی و حتی گاه عصای صخره نوردی به سوی ستیغ درون حلقه ی قدرت یا چماق سازی برای سرکوفت رقیبان سیاسی برون از حلقه ی قدرت!
می توانم یک به یک،سرگذشت همه ی نام گذاری های سالیان سپری شده را واکاوی کنم اما می خواهم مجال این نوشته را با نگاهی از پنجره ی امید، رو به سوی سال نو،بگشایم.
با این همه،به گمانم شعار سال ۱۳۹۴ در مقایسه با شعارهای پیشین،دستکم از منظر واقعیت های پیش روی جامعه ی ایران، وسوسه انگیز و جذاب است.
بیاییدبرای نوعی دستگرمی هم که شده، سرنوشت شعار امسال را  با گمانه های خویش در قالب جمله سازی ،دستکم در رؤیاهامان رقم بزنیم.
با این چهار واژه :”دولت،ملت،همدلی،همزبانی” ،چه می توان کرد؟کدام عبارت ها ی معنادار و از آن مهم تر،جان دار رامی توان ساخت و کدام عمارت ها را!
اما نخست باید دید که این دو :”دولت و ملت” ،کیستند  یا چیستند؟!
دولت اگر آن است که در اصل سوم قانون اساسی جمهوری اسلامی وظایف شانزده گانه اش را بر شمرده اند که از جمله می بایست:
ایجاد محیط مساعد برای رشد فضایل اخلاقی  کند و مبارزه با کلیه ی مظاهر فساد و تباهی(چرا  فقط مظاهر؟ نمی دانم!)؛
سطح آگاهی های عمومی را با استفاده از مطبوعات و رسانه های گروهی و وسایل دیگر بالا ببرد؛
آموزش و پرورش و تربیت بدنی رایگان برای همه در تمام سطوح فراهم سازد؛
………
………
محو هرگونه استبداد و خودکامگی و انحصار طلبی کند؛
عامه ی مردم را در تعیین سرنوشت سیاسی،اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی خویش مشارکت دهد؛
رفع تبعیضات ناروا و ایجاد امکانات عادلانه برای همه کند؛
…….
……..
……
حقوق همه جانبه ی افراد از زن و مرد را تامین و امنیت قضایی عادلانه برای همه  کند و تساوی عموم در برابر قانون،نیز!
و مسؤولیت هایی دیگر از این دست؛
پس این دولت ،همان مجموعه ی حاکمیت است.
اما اگر مقصود از دولت،دستگاه اجرایی یا قوه ی مجریه  باشد،در واقع یک یال از سه یال مخروط قدرت (سه قوه)است ،تازه اگر  فرایند چاق و چله شدن برخی نهادهای  نظامی،امنیتی،رسانه ای و دستگاه های موازی در بخش های اقتصادی و امنیتی را نادیده بگیریم که البته نادیده گرفتنی نیستند به استناد واقعیت های پیش رو!
اما،ملت:
آیا مقصود از ملت ،همان است که در فصل سوم قانون اساسی ،حقوق آن را بر شمرده اندکه:
مردم ایران از هر قوم و قبیله و رنگ و نژاد و زبان و مانند این ها که باشند از حقوق مساوی برخوردارند و امتیازی بر هم ندارند؛
همه ی افراد ملت اعم از زن و مرد در حمایت قانون قرار دارند و….
حقوق زن در تمام جهات باید تضمین شود؛
حیثیت،جان،مال،حقوق،مسکن و شغل آشخاص از تعرض مصون است…
تفتیش عقاید،ممنوع است و هیچ کس را نمی توان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد؛
نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند،مگر مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی باشند؛
بازرسی و نرساندن نامه ها و ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی ،… سانسور…استراق سمع و هرگونه تجسس ممنوع است…
تشکیل اجتماعات  و راهپیمایی ها،بدون حمل سلاح،به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است؛
…….
……..
هیچ کس را نمی توان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون تعیین می کند…. (تفهیم اتهام کتبی و با ذکر دلایل و بلافاصله و  حداکثر ظرف بیست و چهار ساعت ،تشکیل پرونده و ارسال به مقامات صالحه ی قضایی )
اصل بر برائت است…
هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار یا کسب اطلاع،ممنوع است و…
هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون ،دستگیر،بازداشت،زندانی یا تبعید شده به هر صورت که باشد،ممنوع و موجب مجازات است!
و…. مواردی دیگر از این دست؛
بسیار خوب! اکنون وقت آن است که هرکس با توجه به برداشتی که از این دو واژه :دولت- ملت دارد، با بهره گیری از آن دو واژه ی دیگر:همدلی- همزبانی، یک جمله بسازد!
نا امید نیستم،نگرانم که  با برخی تفسیر ها و برداشت های شگفت انگیز و گاه من درآوردی که  در این دو دهه و به ویژه ، در این سال های تلخکامی  از سوی برخی متولیان امور شاهد بوده ایم ، بتوان  از این چهار واژه حتی یک عبارت معنادار و سودمند و خوش آب و رنگ و تاثیرگذار تولید کرد!
زلف کدامین دولت و ملت را -حتی به فرض ،از خاستگاهی خیرخواهانه و سرشار از صفا و صداقت – قرار است و می توان با اندرز و شعار به یکدیگر
گره زد تا همدل و همزبان باشند؟
نیم نگاهی به عرصه ی عمومی  و چالش های گونه گون فراراه برخی از مهم ترین حقوق به حاشیه رانده شده ی ملت بیندازید که چگونه آماج نمدمالی و تیپازدن های “گروهک های آسوده خیال موسوم به داعیه داران دفاع از ارزشهای اسلام و انقلاب”می شود و البته  همه یا بیشتر آن ها نیز،به ضرب و زور و حقنه ی تبلیغات رسانه ها وتریبون های از هفت دولت آزاد ،بهره مند از غسل تعمید و توجیه شرعی!
چه می گویم؟! حقوق ملت،پیشکش.گاه اختیارات قانونی دولت(قوه مجریه) دستاویز سلیقه ی مزاجی آن حضرت امام جمعه و این سرکار استوار می شود!
چه قشقره ای به راه انداختند در باره ی انتخاب مدیران در این دولت با تمسک به پیراهن عثمان “فتنه”!
چه شلتاقی می کنند در باره ی برخی تصمیم های هزار دست آب کشیده  و پاستوریزه ی وزارت ارشاد در صدور مجوز اجرای کنسرت و انتشار کتاب و اکران فیلم !
گمان نمی کنم مقصود ازهمدلی و همزبانی دولت با ملت،یک دست شدن و صافکاری واستحاله ی روحی روانی همه ی مردم ایران  و نیز دولت کنونی با این جماعت باشد.
اگر قرار باشد،شعار امسال پنجره  ی امیدی باشد به سوی ترمیم شکاف های گوناگون در جامعه ایران،یک پیش نیاز مهم باید پذیرفته شود:
“هر کس در هر مقام،لباس،موقعیت اجتماعی،منزلت مذهبی و هر عنوان دیگری که نوعی قدرت آشکار و پنهان از آن برآید،ذره ای حق ویژه (رانت) یا مصونیت خاص در مقایسه با شهروندان عادی ندارد. هیچ ایرانی،ایرانی تر از دیگری نیست”!
پس آنگاه در بلندای چنین افق و چشم اندازی از شعار”همدلی و همزبانی دولت- ملت”،بسیاری از چالش های موجود در عرصه ی سیاسی داخلی،سرنوشت دیگری خواهد یافت:
ادامه ی حصر و حبس بسیاری از کنشگران قانونی ،بی وجه خواهد بود؛
قانون شکنی متشرعانه مورد سرزنش و بازخواست قرار خواهد گرفت؛
مبارزه با فساد سیستماتیک بی هیچ ملاحظه و نگرانی ومصلحت سنجی پی گرفته خواهد شد؛
تخلفات و انحراف ها از قانون در هر دولت به ویژه در دولت های نهم و دهم،تا گاو و ماهی دنبال خواهد شد؛
از تصمیماتی غیر موجه،همچون ممنوعیت انتشار عکس و سخن یک شخصیت حقیقی فاقد هرگونه محکومیت کیفری،خبری نخواهد بود.
شعار پسندیده ایست،اگر جامه ی عمل بپوشد: دولت-ملت؛همدلی و همزبانی؛ به شرطها و شروطها!
اول فروردین ۹۴

“سپید دندان”

مسیحانه بود،نگاهت
آن گاه که،
لاشه ی سگی مرده را،
به تماشا ایستادی
با حواریان
که دستارهاشان را
سپر کرده بودند
پیشاپیش دماغ ها
-از بوی عفن لاشه-
و تو،
نادیده گرفتی
آن همه بوی عفونت مرگ را
زبان به ستایش گشودی
به رغم حواریان:
“دندان هایش،چه سپید،چه صدف گونه”!
سپید بود نگاهت،
مسیحانه!

زمستان ۹۰

*مسیح با حواریان از کوچه ای می گذشت. ناگهان بوی عفن لاشه ی مرده سگی توجه آنان را به خود جلب کرد. بینی هاشان را گرفتند ازنفرت. مسیح،نزدیک شد. دندان های سپید سگ مرده را اشاره رفت به شگفتی و تحسین: چه دندان هایی به سپیدی همچون صدف!

« نوشته های قدیمی تر نوشته های جدیدتر»

دلتا © 1386 تا ۱۴۰۲ احمد پورنجاتی | کلیه حقوق محفوظ است. | نقل مطالب با ذکر منبع و بدون ویرایش آزاد می باشد.

| بالا ↑