ده سال مانده به تولد من.24 تیرماه 1323. رشت،بازداشتگاه سیاسی شوروی:
“ای وطن؛
ای جان وطن!
افسوس که هیچکدام از این زیبایی ها نتوانست آن چنانکه باید به روح من شادی بخشد و دل مرا به رقص آورد.ای کاش هزار و یک جان داشتم،هزارجان به فدای تو می کردم، و یک جان برای خویش نگه می داشتم تا دورنمای فداکاری های خود را ببینم و از شعف نعره برکشم و شادمانی کنم!”
احمد شاملو،هنوز بیست ساله نبود که این ها را نوشت و من هنوز متولد نشده بودم. پس لابد سرشت نسل من در کارگاه کوزه گر زمانه ای قوام آمد که آب و خاکش حسرت و خون و آوازخنیاگرش،عشق وطن و امید بامداد بوده است.
این، نخستین رمز و رازآفرینش پیوند “من “؟ نه! “نسل من” ،با کسی ست که “خلق هر شعر را یک حادثه می دانست که البته زمان و مکان، سبب ساز آن است” آنک ،در بزنگاه تولد من. سال 1333-برای شهادت اسطوره ی مقاومت:”وارطان”- زندان قصر:
“نازلی سخن نگفت،
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
………
………
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: “زمستان شکست!”
و رفت…”
و لابد همه کودکی ام را از پستان شعر او نوشیده ام و نوشیده ام و بالیده ام در”هوای تازه “ی زمزمه ی شاعری که زمانه اش را می سرود و لابد، نیوشیده ام هزار بار “شبانه” ها را :
“چه غم آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
و برانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
بی که یک دم به خیالش گذرد
که فرود آید شب را.
گویی
همه رؤیای تبی بود.
چه غم آلوده شبی بود!
و من هنوز بیست ساله نشده بودم. دبیرستان می رفتم .سرخوش از نیشواژه هایی که زنگ انشا فرو می کردم بر پیکر خیالی “استبداد”، گاه و بیگاه ، بی ربط و با ربط به موضوع انشا : ” نقش تفکر در پیشرفت بشر!، مثلا . یا ” دستاوردهای انقلاب سفید”!
و شاعر من ، فروردین 1351- پس از تیرباران محمد حنیف نژاد و یارانش:
“در گرده های مان
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده یی،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده یی!”
از گزافه بیزارم.اما به گمانم دو دهه ی چهل و پنجاه، برهه ای حیرت انگیز و شکوهمند در”پرده گشایی” ادبی و هنری از رخسار “آبله گون” زمانه ایست که با هفت دست آفتابه لگن دم و دستگاه مشاطه های مواجب بگیر، پی در پی بزک می شد!
کج سلیقه گی ست اگر در این مجال که یادکرد “شاملوی بزرگ” دستمایه ی این نوشته است، بخواهم در فهرستی بلندبالا از دیگرنویسندگان و شاعران ارجمندی سخن بگویم که زندگی و زمانه ی پر ماجرای آن سال های نسل مرا نوشته و سروده اند.
اخوان ثالث، م. آزرم، سیاوش کسرایی، فروغ فرخزاد،جلال آل احمد، غلامحسین ساعدی،سپانلو، شفیعی کدکنی ،هوشنگ ابتهاج، م.آزادو…
از گزافه بیزارم.اما به گمانم آنچه “شاملو” را برای نسل من، از گذشته های پیش از تولد تا همه ی لحظه های التهاب آن سال ها و این سال ها،همچنان بر اوج تختگاه ویژه ی “شاملو” نگه داشته است، نه تنها بلندای قامت و قیامت کم نظیر “شعر” او، بلکه شخصیت ” بی توقف و هر زمانی شاعرانگی ” اوست که به گفته ی خودش به “سفارش اجتماعی” باور داشت و به تعبیری از “مایاکوفسکی”: اشاره می کرد که : شاعر باید برای نوشتن شعر، از اجتماع سفارش قبول کند.
جفای نابخشودنی ست اگرشعر “شاملو” را به شعر سیاسی، شعرمبارزه و مقاومت، شعر حماسی، و هر چه از این دست تقلیل دهیم.
این البته نه به معنای بی ارجی “شعر متعهد” و انکار تعهد هنر و ادبیات است و نه در غلتیدن به ورطه ی فضل فروشی های موافق و مخالف ” تعهد یا بی تعهدی هنر یا هنرمند “!
و می دانم که خود “شاملوی بزرگ” اقتضای تعهد و وارستگی – و نه وابستگی- در شعر را باور داشت.
اما،مهم ترین ویژگی شعر او- دستکم برای نسل من- حتی در “عاشقانه “یش، ابرازبی پرده ی “شرم و بیزاری از بی حسی ” انسان و احساس خوشایند “شرافت” همزادپندارانه ی روایت ” درد مشترک” بوده و هست و نه هیچ چیز دیگر:
“آن که می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود”
“شاملو” در ذهن و زبان من یک “شخص” نیست.”شخصیت” سیال و بی توقف یک جامعه است. قبول دارم که جلوه گاه تمام نمای او ” شعر” است اما رنگ و بوی این ویژگی ” سیالی شخصیت ” و روایتگری “درد مشترک”ش را در “کتاب جمعه” و ” بامداد” و ” کتاب کوچه” هرآن چه که “شاملویی”ست، می توان احساس کرد.
نمی دانم.شاید هرکس “شاملو”ی خاص خودش را داشته باشد. شاید راز این “آن” جادویی همین باشد که صغیر و کبیررا گریزی از سایه ی سنگین حضور هماره ی “شاملو” نیست؛
اما، به گمان من انصاف حکم می کند که هرکس از “شاملو” سخن می گوید پیش از هرچیزآشکارا بگوید مقصودش کیست؟
برای من “شاملو” با همه ی “شاملویی هایش” یک چکامه ی بلند است که همواره ،در همه ی سال های پر فراز و فرود جوانی و میانسالی و امروز و تا فردایی که نمی دانم چه پیش خواهد آمد ، زمزمه کرده ام و خواهم کرد: چکامه ی “درد مشترک انسان”!
نوشته ام را با مرثیه اش برای “فروغ” به پایان می برم:
نامت سپیده دمی ست که بر
پیشانی آسمان می گذرد
– متبرک باد نام تو!-
و ما همچنان دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.