ما هردو از یک پدر و مادریم.این مهم ترین واقعیت تاریخی است که مو لای درزش نمی رود.اما چیزهای دیگری هم هست که سرگذشت رؤیاهای من و کودک این عکس را همچنان پس از نیم قرن به هم می پیوندد .پنجاه سال.اندازه ی دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار!
قبول دارم : تو خجالتی بودی و درونگرا،اما کمی هم آب زیرکاه و نقشه کش؛
بادبادک باز بودی و بادبادک ساز٫که برخلاف بچه های محله تان ،به جای کاغذ روزنامه که گمان می کردی قدرت سرشاخ شدن با وزش بادهای بی ترمزعصرهای کویر را ندارد،چند برگ کاغذ پوستی را با سریش فرد اعلا روی هم می چسباندی، یک شب تا صبح زیر آجر نظامی می گذاشتی تا خوب پرس شود.که بادبادک ،هم سبک باشد،هم لاجون و پیزوری نباشد؛
کبوتر داشتی.و قناری هم.بعد ازخدا و مادر بزرگت،هیچ کس به اندازه ی کبوترهایت نمی دانست که چه نقشه ای توی کله ات هست برای فردا و پس فردا.چون از مدرسه که برمی گشتی،یک راست می رفتی به سردابه ای که لانه کبوترها بود.طوری حرف می زدی با آنها که انگاری گوش می دهند و دل می سپارند.اما کبوترها فقط دور هم می چرخیدند و بقو بقو می کردند و برخی حرکات دیگر!و تو هیچ تعجب نمی کردی از این که آن ها سرشان به امور خودشان گرم است،بی اعتنا به حرف های تو؛
دیرآشنا بودی با دیگران اما وقتی دوست می شدی، صاعقه هم نمی توانست بین تو و دوستت جدایی بیندازد.چه رسد به سوسه ی بچه های محل یا نصیحت های پدرت که می گفت: “مراقب باش،پسر. کسی روی شونه های تو از دیوار کسی بالا نره”؛
با همه ی خجالتی بودنت، سرتق بودی و گاهی می زدی به شانه خاکی و رک به طرف -هرکه بود-می گفتی: نه! فرقی نداشت که خاله جان باشد وپرسیده باشد:ازغذا خوشت آمد،خاله؟ یا آقای مدنی معلم کلاس اول که گفته باشد: نوشتی؟ یا شاطرعلی ،نانوای محل که می خواسته سه تا نان سنگگ خمیر و سرد را خارج از صف به تو قالب کند، چون بچه بودی و مدرسه ات دیر می شده لابد؛
روزی که تصمیم گرفتی حال ناظم بداخلاق و “ترکه به دست “مدرسه را بگیری،به هیچ کس نگفتی که چه نقشه ای داری.تمام روز جمعه،نشستی زیر آفتاب،کنار حوض آب.همان حوض کاشی سبز و آبی که دو هفته یک بار،با کمک خواهرت سطل سطل آبش رو خالی می کردی توی نهر کوچه تا تمیزش کنی. یک کاسه شیره ی انگورگذاشته بودی کنارت. برای جلب مگس!یک قوطی خالی سیگار “هما بیضی” هم دم دستت بود. پنجاه ،شصت،شاید هم بیشتر،مگس شکار شده با پرتاب مشت کوچکت به هوا را ریختی توی قوطی سیگار.
صبح شنبه که رفتی مدرسه، فقط مراقب قوطی سیگار بودی و سرنشینان آماده ی پروازش.زنگ اول تمام شد.طبق معمول،ناظم ترکه به دست می چرخید توی حیاط. رفتی طرف دفتر مدرسه .سرک کشیدی. کسی پشت میز مدیر نبود. قوطی سیگار را از لای در رد کردی و تکاندی داخل دفتر.در را بستی و آمدی طرف آبخوری حیاط مدرسه. زنگ خورد و رفتی سر کلاس٫ به گمانم این تنها زنگ درسی بود که هیچ چیزش در خاطرت نمانده جز،تصویرسرخوشانه ی قیافه ی عصبانی ناظم ترکه به دست؛
خیلی دلت می خواست که بدانی پدرت رادیوی دو موج فیلیپس کوچک خود را کجا پنهان می کند. فقط خودش گوش می کرد.اخبار و داستان شب ،گاهی! حسرت به دل بودی که روزی برای خودت رادیو داشته باشی، موج آن را به دلخواهت بچرخانی.پیش خودت می گفتی: حتما خیلی چیزهای دیگه پخش میکنه که بابام خوشش نمیاد؛
راستی،یادم آمد.این عکس تو مربوط به همان سال حادثه ی پانزده خرداد است.اولین بار،عکس حاج آقا روح الله خمینی را لای قرآن مادر بزرگت دیده بودی .روز سخنرانی آقای خمینی در مسجد اعظم قم ،همراه پدرت ،کنار حوض مسجد نشسته بودی .مگر نه؟ هرچند چیزی از حرف ها دستگیرت نشده بود اما از این که پدرت سراپا گوش بود و هنگام صلوات ،ششدانگ صدایش را مصرف می کرد و گاهی در نگاهش دلشوره موج می زد،احساس غریبی داشتی. فکر می کردی فردا پس فردا، یک طورهایی می شود همه چیز؛
و من،اکنون در شصت سالگی،پنجاه سال پس از تاریخ تولد عکس تو، هر بارکه نگاهت می کنم، حسی غریب سراسر کائنات وجودم را تسخیر می کند که انگاری همچنان در چنبره ی نوعی تناسخ ،همان کودک “خجالتی،آب زیرکاه،سرتق،رک گوی،بادبادک باز بادبادک ساز،ناظم ترکه ایآزار،دنبال پیداکردن رادیوی پنهان شده از سوی پدر” هستم.البته با این تفاوت که حالا از حرف های آقای خمینی در مسجد اعظم قم،سر در می آورم و…
کودک ۱۰ ساله ام ،هنوز!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.