دلتا

وبلاگ احمد پورنجاتی

سال: 1394 (صفحه 1 از 3)

عیدی، سررسید یا کتاب

هر آدم عاقلی می داند که کتاب،یک “موجود عجیب الخلقه” ی بی مصرف و پرافاده ایست که نگو و نپرس٫تنها کاربردی که دارد این است که به درد خواندن می خورد و چیزی فهمیدن.همین! مهم نیست که با چه انگیزه ای و برای چه نتیجه ای. مهم این است که کتاب،خواهی نخواهی و معمولا بدون اجازه وهماهنگی خواننده اش،کارهایی با آدم می کند که گاه کلی بر سرنوشت بشریت تاثیر می گذارد و نکته ی جالب قضیه اینجاست که این موجود “آب زیرکاه”،اصلا و ابدا به روی خودش هم نمی آورد که چه بلایی به سر آدم ها آورده در طول تاریخ و عرض جغرافیا!
کم بلایی نیست، افزایش فهم و آگاهی و بالارفتن شاخک های حسی و پایین آمدن آستانه ی تحریک وکنجکاوی انسان در برابر آنچه دور و برش می گذرد.کاری می کند این “مظلوم نما”- کتاب که آدم،تبدیل می شود به یک فضولباشی.که تا از ته و توی هرچیزی سر در نیاورد ول کن ماجرا نیست!
با این وصف،خودش را با هزار ادا و اطوار،در پوشش “رمان و شعر و ادبیات و دانش و فلسفه و آداب واخلاق اجتماعی و مدنی و هزارنقش دیگر”، در دل انسان جا می زند به عنوان “یارمهربان”!
کاربرد دیگری جز این مزاحمت ها که اشاره کردم ندارد،”کتاب”. نه می شود از آن به عنوان چرکنویس( یا پیش نویس) استفاده کرد،نه حتی قد و قواره اش به درد خمیر کردن و مقواسازی می خورد.(مگر مشمول لطف سانسور شده باشد) و نه حتی می توان روی هم گذاشت و به جای چارپایه از آن استفاده کرد یا برای سرگرمی نونهالان شیطون، جلوی آنان گذاشت که با مداد رنگی، خط خطی اش کنند تا مادر به کارش برسد.
از همه مهم تر این که هیچ خاصیتی برای”هدیه دادن” ندارد.کتاب هم شد “کادو”؟! به جای ایجاد حس سپاسگزاری و خرسندی در وجود مبارک آن کس که هدیه اش می گیرد،ایجاد انزجار می کند. آنتی پاتیک است. بی خود نیست که بیشتر مردم، به ویژه مشتریان بنگاه های اقتصادی و مؤسسات و شرکت ها وحتی برخی مدیران و کارکنان نهادهای عمومی به جای کتاب، “سررسید”هدیه می دهند که هم خیلی “وزین” است هم بسیارسودمند و به ویژه تو دل برو هم هست. از همه مهمم تر این که نه تولید و نه مصرف”سر رسید” نیاز به حتی یک نخود “فسفر یا هرگونه ماده ی گرانقیمت” ندارد.
پس،زنده باد “سررسید”!
من به عنوان یک دریافت کننده ی حرفه ای و معتاد به “سررسید” که هر سال، یکی دو ماه مانده به نوروز،چندین سررسید از اینجا و آنجا برایم هدیه می فرستند و از شما چه پنهان عزا می گیرم که با این موجودات نجیب،چه کنم که دوستان ارسال کننده به تریج قبایشان برنخورد،فروتنانه از همه ی “عزیزان سررسید هدیه کن”،خواهش می کنم همچنان به همین شیوه ادامه دهند ویک وقت دچار انحراف به راست و چپ نشوند که به جای سررسید، کتاب هدیه بدهند.البته، به یک شرط:
ذره ای احساس مسؤولیت یا دغدغه برای افزایش آگاهی و اعتلای فرهنگ جامعه ایران به وجود مبارکشان راه ندهند! مرسی
احمد پورنجاتی ۴/۱۰/۹۳

سلام،دوست افغانی من!

سلام،دوست افغان من!

مهرماه سال ۱۳۵۱ خورشیدی.نخستین باربود که با یک شهروند افغان دوست می شدم.ترم اول تحصیل دردانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران. من از شهرستان آمده بودم وتهران،پایتخت آن سال ها ی کشورم ایران،در نظرم شهری بزرگ و پرهیاهو بود واز شما چه پنهان،اندکی بیگانه! آدم است دیگر.گاه حتی در بزرگ ترین شهر کشور خودش نیز،شاید برای نخستین بار،احساس غربت و تنهایی کند.
آن روزبرای انتخاب واحد درسی به اتاق مدیرآموزش دانشکده رفته بودم .جوانی خوش سیما و تر و تمیز و مرتب،دو گام به سوی من آمد.هماهنگی رنگ طوسی کت و شلوار وکراواتش هنوز در خاطرم مانده و آهنگ صدای مردانه اش:
“درود بر شما. من… هستم از افغانستان. هم دوره ی شما”
کمی جاخوردم.نه از این که کسی از کشوری دیگر برای تحصیل به دانشگاه تهران آمده.فراوان بودند آن سال ها دانشجویان بورسیه ازکشورهای گوناگون،از مصر،لبنان، کویت،شرق آسیا در رشته های گروه پزشکی و فنی و مهندسی وحتی از برخی کشورهای اروپایی برای تحصیل دررشته های ادبیات فارسی و فلسفه در دانشگاه تهران.
شگفتی من ازاحساس نوعی یگانگی و خویشاوندی بود در ضرباهنگ واژه ها و پیوند نگاه ها، با آن دانشجوی افغانی که در همان چند لحظه آشنایی،در همان یک جمله ی کوتاه، تمام وجودم را فراگرفت. آن لحن و لهجه ی شیرین پارسی اش. با رنگ و بوی رهاوردی از”خراسان تاریخی، از هرات و بلخ”!
انگاری داشتم با “شهید بلخی” با “بیدل دهلوی” با “احمد جامی” و از همه مهم تر،با “فردوسی” سخن می گفتم. جوانه ی احساس خویشاوندی من و افغانی،از همان روزهای دوستی با همکلاسی خوش پوش افغانم،شکفته شد.
دوست افغانی من،اکنون سالیان سال است که با دانشنامه ی دکتری دندانپزشکی از دانشگاه تهران،از ایران به سرزمین خود بازگشته اما هرگز آهنگ نوای خویشاوندی پارسی اش از گوش و دل من بیرون نرفته است.
ریشه های مشترک،نمی توانند به ساقه ها و میوه های خود بی اعتنا باشند؛
درست است که افغانستان نام کشوری دویست ساله است اما،جای جای این سرزمین رنگارنگ،با نام ها و نشانه های آشنا،در همه ی فرهنگ و ادبیات و تاریخ مشترک “من و آن دوست افغان” همچون شیر وشکر آمیخته و جاری شده است. کابل، زابل، سمنگان،بلخ،البرزکوه،معبد نوبهار،نیمروز و هیرمند و بسیاری نام ها که هزار سال پیش ازاین در شاهنامه ی فردوسی از آن ها یادشده،حکایت “شناسنامه ی مشترک” من و دوست افغانی من است،بی گمان!
من آنگاه که در کتابخانه ی شخصی ام به سراغ شاهنامه می روم،برایم “دکتر اسلامی ندوشن” و “دکتر محمد جعفر محجوب” و “دکتر حمیدیان” و “دکتر محمد بقایی ماکان” و “دکتر میرجلال الدین کزازی” – همه ایرانی-به خاطر کوشش ها شان برای پژوهش در شاهنامه به همان اندازه گرامی و ارجمندند که: “احمد علی کهزاد” و “غلام فاروق نیلاب رحیمی” و ” عبدالحی حبیبی” و “عبدالرحمن محمودی”و “محمد حیدر ژوبل” و ” “رازق رویین” و “عبدالرزاق فرهادی”و “محمد یونس طغیان ساکایی” که همه افغانی اند.
این است که من،هیچگاه افغان را در کشورم ایران،بیگانه ندانسته ام. نه آن سال ها که افغانستان،کشوری آرام و بی دغدغه بود و من وآن دوست افغانم،همکلاسی دانشکده ی دندانپزشکی دانشگاه تهران بودیم و نه بعدها که برادران و خواهران افغانم از بد حادثه اینجا به پناه آمدند، به نام مهاجر!
مهاجرت ناخواسته و برخاسته از نابسامانی های سیاسی ،همواره در همه جای جهان،گریبان شهروندان بسیاری از کشورهای آسیب دیده از جنگ و ناامنی و خشونت را گرفته است. مردمان ما نیز در دوران جنگ تجاوزکارانه ی عراق با ایران،طعم تلخ و ناگوار مهاجرت ناخواسته را چشیده اند.
داوری ناسزاوار و غیر منصفانه ایست اگر کسی ادعا کند که:
۱- همه یا بیشترایرانیان از حضور مهاجران افغان در ایران، ناخرسند بوده اند یا آنان را میهمان ناخوانده و مزاحم دانسته اند و آنان را دوست نمی داشته اند و با آنان رفتاری ناشایست و نامهربانانه داشته اند؛
۲- همه یا بیشتر افغان های مهاجر در ایران،انسان هایی بی تعهد و شرور و قاچاقچی و بزهکار بوده اند و بنابراین باید از ورودشان جلوگیری کرد و به حضورشان در ایران پایان بخشید.
این دو ناداوری در واقع دو روی یک سکه است: نفی خویشاوندی تاریخی،فرهنگی”ایرانی و افغانستانی”!
نباید به هیچ کس،اجازه دهیم که شناسنامه و شجره نامه ی مشترک ما را داغ باطله بزند.
من و دوست افغانم، گرچه از فاصله ی فرسنگ ها، در همه ی فراز و فرودهای آن سال های سخت،همواره از حال هم با خبر بوده ایم.برای یکدیگر غمگساری کرده ایم .
ایران من،ایران او نیز بوده است. افغانستان او،افغانستان من نیز٫پس چرااینک که هم اینجا و هم آنجا، چشم انداز های درخشان تری نسبت به گذشته های تلخ،پیش روی ماست،دستان یکدیگر را به مهر و یاری،نفشاریم؟!
آه.که چه حس غریب و حسرت انگیزی در درونم شعله کشان است،اینک برای سفر به دیار دامنه های “البرزکوه” در ولایت بلخ،برای گلگشت در سمنگان و مزار شریف و قندهار و کوچه پس کوچه های کابل و همسفر شدن با جاری “هیرمند “خروشان!
نوروزسال ۱۳۹۴ خورشیدی را به پاس عهد دیرین با خویشاوندان تاریخی و فرهنگی ام،با مردمان سخت کوش و با فرهنگ افغانی و با آن دوست همکلاسی دوران دانشکده ام،”دکتر…” سرآغاز فصلی تازه میکنم برای سلام دوباره به شمایان:
خجسته باد روزگارتان،دوستان افغان من!
احمد پورنجاتی.تهران. واپسین روزهای اسفند ۱۳۹۳

*ویژه نامه نوروزی سال ۹۴ روزنامه شرق برای افغانستان

گفتگو با روزنامه شهروند

* مبحث حقوق و تکالیف شهروندی جزیی از مفهوم کلی”شهروندی”است. برای شروع گفت و گو لطفاً معنای شهروندی را توضیح دهید.
شهروندی یکی از مفاهیم دنیای مدرن است. با بررسی تعابیر موجود در سنت جامعه خود و حتی دیگر جوامع پیشامدرن درمی یابیم که بسته به شرایط اجتماعی و مختصات فرهنگی هر جامعه، آحاد یک واحد اجتماعی که کشور یا دولت شهر نامیده می شد، در مناسباتشان با هم و به ویژه با ساختار قدرت، موقعیتی داشتند و آن مناسبات با توجه به ماهیت آن موقعیت، نامگذاری می شد و البته افزون بر آن، لایه های مختلف جامعه یا به اصطلاح طبقات اجتماعی از مزایا و شرایط متفاوت نیز برخوردار بودند. ولی در دنیای مدرن مقوله شهروندی به مفهوم تعلقی است که به صورت دو جانبه بین کسانی جریان دارد که هم به لحاظ حقوقی و هم از نظر احساسی خود را متعلق به محدوده جغرافیایی، فرهنگی و اجتماعی خاصی به نام یک ملیت می دانند و چیزی فراتر از تعلق حقوقی صرف است. یعنی امکان دارد کسی تابعیت یک کشور را بپذیرد و به طور طبیعی شهروند تلقی شود، ولی به واقع، احساس تعلق مفهومی و مضمونی شهروندی در او وجود نداشته باشد. به نظر من، احساس تعلق خاطر درونی، احساسی، عاطفی و همچنین احساس مسئولیت نسبت به وضعیت به مفهوم عام- یعنی چه وضعیت کلی آن جامعه و سرزمین و چه وضعیت اجتماعی و شهروندی- مهم تر و فراتر از مفهوم حقوقی آن است. البته پارادایم، پیش نیاز احساس تعلق خاطر است، یعنی هیچ انسانی نمی تواند نسبت به چیزی تعلق خاطر داشته باشد، مگر این که پارادایم حاکم بر آن چیز – خواه یک کشور باشد خواه یک انسان دیگر یا نظریه- را درک کرده باشد. بنابراین، دریافت درست و دقیق از مفهوم شهروندی با توجه به این که یکی از ویژگی های دنیای مدرن است که در آن همه چیز در مناسبات دو یا چند جانبه به صورت مشخص و شفاف تعریف می شود، عبارتست از تعلق خاطر همه جانبه احساسی، عاطفی و معرفتی نسبت به سرنوشت خود، سرزمین و متعلقات آن. البته پذیرش شهروندی بدین مفهوم، متضمن پیامدهایی است.
* آیا این پیامدها همان تکالیفند؟
پیامدها در واقع دربردارنده حقوق و تکالیفند. یعنی به نظر می رسد که این ارتباط دو جانبه نه تنها بین شهروندان و جامعه بلکه بین هر دو پدیده ای که به نحوی حتی به صورت اتفاقی در کنار هم قرار می گیرند، دست کم در فرآیند تکوین روابط اجتماعی دنیای مدرن تعریف می شود. مثلاً وقتی دو نفر از دو ملیت متفاوت به صورت اتفاقی در یک کوپه قطار قرار می گیرند و به سوی یک مقصد رهسپارند، نسبت به هم حقوق و تکالیفی می یابند. زمانی بحث حقوق طبیعی مطرح بودو بعدها حقوق بر مبنای قرارداد اجتماعی مطرح شد. این مقوله برخاسته از بنیان های اعتقادی و باورمندی ها است، ولی به عقیده من در جامعه امروزی گستره حقوق طبیعی و تکالیف موازی طبیعی به دلیل در هم تنیدگی روابط اجتماعی بسیار فراتر از گذشته است، به همین دلیل وقتی مفهوم شهروندی را می پذیرید، بلافاصله فهرست بلند بالایی از حقوق و تکالیف پیش رویتان قرار می گیرد.
* به نظر شما تعلق خاطر همه جانبه ای که بدان اشاره داشتید، در جامعه ما چقدر متجلی است؟
شاید نتوان در این مورد اظهار نظر کلی داشت. به عبارت دیگر، اندازه گیری تعلق خاطر در وضعیت های خاص امکان پذیر است. در شرایط عادی مهم ترین شاخص های تعلق خاطر عبارتند از این سه مورد: ۱- قانون پذیری: تمکین نسبت به قانون و مقررات هر کشور از سوی شهروندان، مشروط بر این که فرآیند قانونی شدن هر تصمیمی و قانون شدن هر قانونی وجاهت و مشروعیت حقوقی داشته باشد، نشانه ای از ارتباط همراه با تعلق خاطر شهروندان نسبت به جامعه و کشور است. بنابراین میزان فرار از قانون یکی از نشانه های عدم تعلق خاطر تلقی می شود. ۲- رفتار و عملکرد مردم در شرایط خاص مثلاً وضعیتی که به نوعی کشور، جامعه، مردم و دیگر شهروندان دچار شرایط ناخوشانید می شوند، بیانگر تعلق یا عدم تعلق آنان به جامعه است. در زمانی که بحران یا معضل از هر نوعی در جامعه به وجود می آید، ارتباط و چگونگی رویکرد شهروندان نسبت به مسئله و برخورد فعال یا منفعلانه آنان شاخصی است از این که چقدر این تعلق خاطر وجود دارد. ۳- بسته به هر جامعه مجموعه ای از بنیان های اساسی وجود دارد که به تعبیری هویت جامعه را شکل می دهند. یکی از مشخصه های تعلق خاطری که در مورد شهروندی اشاره کردم، در جامعه ای مثل جامعه ما این خواهد بود که باید نوعی پیوند فرهنگی و اخلاق و رفتار اجتماعی که مورد پذیرش اکثریت جامعه است، در مناسبات شهروندی متجلی گردد و پذیرفته شود. بنابراین یکی از عوامل قوام بخش شهروندی، احساس مسئولیت در نگهداشت هویت ملی و اجتماعی است. به نظر می رسد که این پایش و نگهداشت یکی از مقوم های شخصیت شهروندی مردم است.
* رابطه حق و تکلیف در عرصه شهروندی چیست؟ آیا مکمل یکدیگرند، در مقابل هم قرار دارند یا لازم و ملزومند؟
به نظر من تک پایه کردن مناسبات شهروندی چه بر تکلیف چه بر حق، هم زیان بخش است و هم غیر ممکن. می خواهم این نتیجه را بگیرم که رابطه حق و تکلیف به صورت کمّی یک موازنه نیست، یعنی لزوماً این چنین نیست که ما به تعداد حقوق، تکلیف داشته باشیم. از دیدگاه من، گستره حقوق شهروندان بسیار فراتر از تکالیف آنان به لحاظ کمّی است. اما در عین حال، مسئولیت ها و تکالیف شهروندی به لحاظ کیفی آنقدر مهم اند که می توان گفت پایش و استواری حقوق به شکل گسترده ای به پذیرش و تمکین در برابر تکالیف بستگی دارد و بنابراین از میان دوگانه های شما رابطه لازم و ملزوم را انتخاب می کنم. در واقع حتماً باید در کنار حقوق به تکالیف توجه کرد. به خاطر این که حق بی تکلیف، پدیده ای در خلاء و بسیار شکننده است. اگر بخواهیم با نگاهی امروزی به جامعه خود نگاه کنیم، باورم این است که در کنار مسئولیت ها و تکالیف، بخش بسیار گسترده ای از حقوق مصرح و پذیرفته شده شهروندان به دلیل ناشناخته ماندن و غفلت در استیفای آنها به نوعی دچار فراموشی شده و مورد توجه اعضای جامعه قرار نگرفته است. حق و تکلیف به طور طبیعی در فرهنگ شهروندی دو همزادند، البته در برداشت من اصالت با حقوق شهروندان است. چون پیش از این که انسان تکلیفی داشته باشد، نخستین حق طبیعی او که حق انتخاب می باشد، در مقوله پذیرش یا عدم پذیرش شهروندی به عنوان پیش نیاز مطرح می گردد. به همین دلیل حق نسبت به تکلیف، موقعیت پیشینی دارد. از اینجا نشان داده می شود که اصالت با حقوق است. البته برخی از اندیشمندان به دلیل تاکید بیش از حد بر مقوله حق که از قرن ۲۰ به بعد و نیز در اعلامیه حقوق بشر انجام شد، این نظر را بیان کردند که پافشاری بیش از حد بر حقوق، افراد را صرفاً مطالبه گر و بدون احساس مسئولیت بار می آورد. ولی به نظر من پدیده ای که اتفاق افتاد، واکنشی نسبت به تاریخ بالا بلند دست کم گرفتن حقوق انسان ها بود. معمولاً پس از چنین فرآیندی یک دوره اغراق یافته و افراطی مطالبه گری به وجود می آید. بیایید در عرصه حقوق گروه های مختلف اجتماعی مثلاً حقوق زنان صحبت کنیم. چرا یک نهضت فمینیستی در دوره ای به شکل خیلی جدی و تاکیدی، نه برابری طلبی بلکه نوعی ترجیح طلبی اتفاق افتاد که حتی نوعی تسویه حساب با اتفاقاتی بود که در گذشته تبعیض آمیز رخ داده بود؟ این مسئله ممکن است از نظر ارزش گذاری قابل نقد باشد، اما از جنبه تبیین، توصیف و تحلیل، اجتناب ناپذیر است. یعنی واکنشی است نسبت به رویداد افراطی دوران گذشته. مسئله حقوق و تکالیف نیز فرآیندی را طی کرده است. در آغاز جنبشِ توجه به حقوقِ انسان ها تاکید بیشتر بر این وجه بوده و در اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز مرزهای محدود کننده حقوق، در همان جایی آغاز می شود که در حقیقت تکالیف انسان ها شکل می گیرد. برداشت من این است که اگر در جامعه ما در هر دو سوی ماجرا یعنی هم در عرصه حقوق شهروندان هم در قلمروی مسئولیت ها و تکالیفی که بر عهده دارند، کاستی هایی مشاهده می شود، در وهله نخست به این دلیل است که اصولاً روی مفهوم شهروندی به عنوان یک موضوع جدی مورد نیاز آنچنان که باید، فعالیت و کار فرهنگی انجام نشده است.
* این خلاء و کم کاری از کجا نشات می گیرد؟ به ساختار حکومتی باز می گردد یا خود شهروندان؟
به طور طبیعی و البته نه به درستی، هر دو سوی ماجرا یعنی هم حکومت کنندگان و هم حکومت شوندگان در همه جوامع و نه فقط در جامعه ما آسان طلب هستند. یعنی انگار از مزاحمت، تلاش و زحمت دل خوشی ندارند. حکومت کنندگان معمولاً از این که شهروندان با پرسشگری، جست و جوی حقوق و چون و چرا کردن در عدم تحقق حقشان، مزاحم تصمیمات دولت شوند، خرسند نیستند. حکومت شوندگان نیز در بسیاری از موارد ترجیح می دهند که بدون هیچ تقلا و تلاش و کوششی آنچه را که فکر می کنند مطلوب است، به دست آورند و البته این نامعادله یا معادله معیوب معمولاً به زیان شهروندان تمام می شود. مهم ترین کلید راهگشا این است که فرهنگ احساس شهروند بودن و افتخار به شهروند بودن در جامعه نهادینه شود. این احساس با این که بگوییم من ایرانی هستم، شناسنامه ایرانی دارم، در ایران زندگی می کنم، یا عضوی از جامعه ایرانم، خیلی فرق دارد. وقتی می گوییم”من شهروندم” با متجلی شدن تمام بار معنایی آن در گستره حقوق و تکالیف، احساس دیگری خواهیم داشت. مثل این که به یک فرد عادی گفته شود که صاحب شان و موقعیت خاصی شده است. در این صورت، همان انسان با همان بیولوژی و داشته های دانش، آگاهی، رفتار، اخلاق و عادات انگار ناگهان درباره کارهایی که باید انجام دهد و اموری باید از آنها پرهیز نماید، تامل و بازنگری می کند. به همین دلیل یکی از پیش نیازهای ترویج فرهنگ شهروندی، آگاه کردن و بیان مکرر این موضوع به مردم است که”آقا یا بانوی محترم، شما شهروند هستید”. بعد لابد می پرسند که این عنوان چه چیزی برای من دارد؟ آن وقت طبیعتاً باید مجموعه ای از حقوق و مسئولیت ها را پیش روی آنان قرار داد و به نظر من اگر چنین اتفاقی بیفتد، اساساً رویکرد تک تک انسان ها متفاوت شده و دست کم بخشی از رفتارهای ناهنجار خود را تصحیح خواهند نمود. به همین دلیل ترویج مفهوم شهروندی به طور خودکار و فرآیندی به تدریج نوعی فرهنگ و رفتار اجتماعی یا هنجارهای اجتماعی مشخص را تولید می کند و جامعه را در این روند به پیش می برد. البته به گواهی تجربه تاریخی و تکرار این تجربه همواره تحولات فرهنگی اجتماعی، خاستگاهی عمدتاً از درون جامعه داشته اند. البته طبیعی است که اگر اداره کنندگان جامعه به این مسائل توجه داشته باشند، هم کمک بیشتری خواهد شد و هم این روند، سرعت بیشتری خواهد گرفت. همچنان که این مسئله در جامعه ما بی نمونه نبوده و بستر سازی های مبتکرانه ای برای ارائه نقش به شهروندان در هر دو قالب حقوق و تکالیف از سوی متولیان امر فراهم شده است، مثل شوراها. ولی این که حرکتی به صورت بنیادین از درون جامعه آغاز شود و تعلق همه جانبه ای که در مقوله شهروندی مورد نظر قرار دادیم، شکل بگیرد، مابه ازای خارجی پیدا کند و به صورت یک فرآیند و جریان عمیق اجتماعی درآید، آنچنان که باید رخ نداده است. این اتفاق به صورت خلق الساعه محقق نخواهد شد.
* چه عواملی در تسریع و تسهیل وقوع این جریان موثرند؟
در پاسخ به این سوال می توانم بگویم که نقش گروه های مرجع و رسانه ها بسیار مهم است. اگر به مختصات جامعه خود توجه کنیم، به ظرفیت های بالقوه ای می رسیم که می توانند صاحب اثر باشند. به عنوان نمونه، اگر شبکه ای که به صورت نهادهای سنتی مذهبی فعالیت می کنند و با توده مردم ارتباط دارند، از منظر حقوق شهروندی با ادبیات خاص خود به شهروندان این پیام را منتقل کنند که چه مسئولیت ها و حقوقی دارند و چگونه باید کنشگرانه رفتار کنند، نتایج درخشانی حاصل خواهد شد. اگر از این ظرفیت استفاده شود، بی تردید تاثیر مشهودی از نظر فرهنگ سازی خواهد داشت. از سوی دیگر به نظرم، این موضوع در رسانه ها خیلی مغفول مانده است. البته گاهی در برهه های خاص، نمونه هایی از این توجه به صورت ابزاری و نه بنیادی بروز کرده است، یعنی احساسات شهروندان نسبت به یک موضوع مهم، مثلاً پدیده ای غیر مترقبه برانگیخته شده و موجی گذرا از احساس مسئولیت به راه افتاده که بیشتر وجه عاطفی و احساسی داشته است. اما اینها کافی نیست. اگر آموزه های مکتب شهروند پروری هم از طریق رسانه ها و گروه های مرجع و هم به واسطه شیوه های آموزشی به گونه ای سازمان یافته به افراد منتقل شود، با جامعه متفاوتی مواجه خواهیم بود.
* و این روند تاکنون شکل نگرفته یا شاید در نگاهی خوشبینانه بسیار اندک تحقق یافته است. چون اگر از رسانه ها، رهبران افکار و اصول آموزشی در این زمینه بهره گرفته بودیم، با وضعیتی به مراتب بهتر از زمان حاضر در عرصه آگاهی از حقوق و تکالیف شهروندی مواجه می بودیم.
بی تردید همین طور است. بدون رودربایستی اساساً مفهوم شهروندی در جامعه ما هم از سوی خود شهروندان و هم از ناحیه متولیان مختلف در سطوح و بخش های گوناگون به دقت مورد توجه قرار نگرفته و اغلب به عنوان یک واژه مترادف به کار برده شده است. اگر در گذشته می گفتند”مردم ایران”حالا می گویند”شهروندان ایرانی”. در صورتی که این دو با هم تفاوت دارند. در دوره های قبل برداشت از عبارت مردم ایران یا ملت ایران، آن نگاه ارباب و رعیتی بود که عده ای کشور را اداره می کردند، مردم نیز وظیفه داشتند خراج یا مالیات یا زکات یا سرباز بدهند و دستورات حکومت را اجرا کنند و در مقابل، حقشان این بود که در سایه امنیت و حفاظت از مرزهای کشور زندگی کنند. آن موقع مردم ایران بودند. اما الان می گویند شهروندان ایرانی. شهروندی، مفهومی است با ویژگی های واژگانی خاص خود. خوشبختانه در آموزه های فرهنگی ما به عنوان یک جامعه اسلامی مفهوم حق و مسئولیت وجود دارد، یعنی احساس مسئولیت نسبت به سرنوشت وطن به مفهوم کلی و سرنوشت دیگری چه هم کیش و چه فرا کیش درتعالیم دینی ما آمده است. اما در شرایطی که مایه های فرهنگی این اصول به شکل واقعاً قابل توجهی وجود داشته، متاسفانه مورد توجه قرار نگرفته است. امروز ما در موقعیتی هستیم که می بینیم موضوع به قدری مورد نیاز تلقی می شود که از سوی بخش هایی که مسئولیت اداره کشور را دارند، یعنی دولت، قوه قضاییه یا مجلس در بحثی مجزا با عنوان”حقوق شهروندی”مورد توجه قرار می گیرد. به تعبیر دیگر می خواهم بگویم ظرفیت های بهره برداری نشده در عرصه های مختلف وجود دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته اند.
* به نظر شما راه حل چیست؟
مشکل گشای بسیاری از چالش های پیش رو در جامعه ما هم در مناسبات بین شهروندان- چه به صورت ارتباطات تک به تک چه ارتباطات سازمان یافته و نهادینه شده- و هم در مناسبات میان شهروندان و حاکمیت، ترویج فرهنگ حقوق و تکالیف شهروندی است. خود این کار بخش مهمی از مشکلات را به طور طبیعی حل می کند. پرسشگری و پاسخگویی را به وجود می آورد و مطالبه بیجا را از بین می برد. چراکه گاهی اوقات ممکن است افراد ناآگاه نسبت به دامنه حقوق شهروندی خود، مطالبه ناروا و خارج از حد داشته باشند. مثال های زیادی در این رابطه به ذهن می رسد. مثلاً وقتی شخصی از وسیله نقلیه عمومی استفاده می کند، به عنوان یک شهروند در ازای وجهی که برای استفاده از آن پرداخت می کند، حقوقی دارد. تکلیف این فرد در وهله نخست پرداخت مبلغی است که قانوناً باید بپردازد و نیز این که به عنوان سرنشین این خودرو باید به گونه ای رفتار کند که آسیبی به خودرو نزند. بیش از این تکلیفی متوجه او نیست. اما حقوق بسیار زیادی دارد که فراتر از انتقال او از نقطه ای به نقطه دیگر است که در بسیاری از موارد این حقوق خدشه دار می شود. گاهی ممکن است فرد، حق خود را مطالبه کند و این عمل به قدری عجیب و غریب به نظر برسد که واکنش منفی در پی داشته باشد.
* حتی ممکن است منجر به زد و خورد شود. کما این که این قبیل صحنه ها را در خیابان شاهدیم.
همین طور است. راننده پیشاپیش باید بداند که موظف است در داخل خودرو فضایی مطلوب سرنشین فراهم نماید. مثلاً ممکن است این راننده علاقمند باشد که یک موسیقی تند جاز با صدای بلند یا نوحه ای غم انگیز گوش کند که البته حق اوست که در منزل و حریم خصوصی خود این کار را انجام دهد. در مثال ما ممکن است سرنشین نه تنها علاقه ای به شنیدن این اصوات نداشته باشد، بلکه آزار هم ببیند. اما ناگزیر است که تا رسیدن به مقصد به انتخاب راننده گوش بسپارد. حق سرنشین است که از سیستم تهویه خودرو استفاده کند، اما در اغلب اوقات نه تنها این امر میسر نیست، بلکه شیشه ها به گونه ای تنظیم شده اند که اصلاً نمی توان به آنها دست زد. یا ممکن است راننده سیگار بکشد. در حالی که حق این کار را ندارد. یا در مثالی دیگر، جست و جو کردن تاریخ مصرف کالا را بیان می کنم. انگار معطل شدن فروشنده نوعی تعدی به حقوق اوست، در صورتی که این حق خریدار است که تاریخ مصرف کالا را ببیند یا رمز کارتش را خودش در دستگاه کارت خوان وارد نماید. گمان می کنم اگر دست کم به عنوان یک برنامه چند ساله در کنار برنامه توسعه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی که پس از تصویب به الگوی رفتاری مدیریت کشور مبدل می شود، برنامه های چند ساله توسعه فرهنگ شهروندی شامل حقوق و مسئولیت ها به صورت برنامه اجرایی تدوین شده و در بخش های مختلف، وظایف به طور مشخص، روشن، کمی شده و قابل سنجش مورد تاکید قرار گیرند، ظرف یکی دو برنامه مثلاً ۵ ساله ما با هویت متفاوتی از جامعه ایرانی مواجه شویم. به طور اتفاقی و گذرا گاهی در برهه هایی از تاریخ تحولات سیاسی اجتماعی کشور ما و البته در کشورهای دیگر اتفاقاتی افتاده که باعث پیدایش نوع خاصی از خرده فرهنگ یا هنجارهای تازه گذرا و موج وار شده، ولی این قبیل حرکت های نوپدید به آرامی از بین رفته اند. به خاطر دارم که در یکی دو سال نخست بعد از انقلاب نوعی احساس تعلق خاطر به وجود آمده بود که انگار بسیاری از مردم احساس مسئولیت و نیاز به مشارکت داشتند. منتها چون این احساس به یک حرکت خاص در برهه ای از زمان مربوط می شد و مقصد ویژه سیاسی را تعقیب می کرد، نهادینه نشد و به صورت یک رفتار گلخانه ای در یک دوره معین رخ داد که در واقع نوعی رواداری و احساس مسئولیت نسبت به هم و نسبت به سرنوشت کشور بود و البته دقت و توجه به اتفاقاتی که در کشور روی می داد و مشارکت در دوره های مختلف یا در زمان جنگ را در پی داشت. برخی گمان می کنند ترویج فرهنگ دوران دفاع مقدس، برای مشکلات امروز تاثیر مثبت دارد. ناگفته آشکار است که این بیان قابل خدشه نیست، چون آن فرهنگ، فرهنگ دفاع از سرزمین، گذشت، ایثار و جوانمردی بود. اما به عنوان یک راهبرد نمی تواند رویکردهای عملی فرهنگ سازی مورد نیاز فرهنگ شهروندی را تامین کند. چراکه فرهنگ شهروندی از موضع ایثارگرانه و گذشت کردن نیست. بلکه موازنه ای بین دو عامل لازم و ملزوم به نام حقوق وتکالیف است. هیچ کس بر طرف مقابل منتی ندارد. نه کسی که حقوق شهروندان را تامین می کند و نه شهروندانی که مسئولیت هایشان را انجام می دهند. این، رابطه ای متوازن و پذیرفته شده است.
* چرا اغلب شهروندان به شکلی خودخواهانه صرفاً بر حقوق خود تمرکز می کنند و کمتر به تکالیف شهروندی توجه دارند؟
به نظر می رسد عوامل مختلفی در این یک جانبه نگری دخالت داشته باشند. یکی از مهم ترین عوامل که متاسفانه در کشور ما نیز مشاهده می شود، بروز شکاف اعتماد و گسترش نوعی کم اعتمادی بین دولت و ملت است. این شکاف وجود دارد و نمی توان آن را نادیده انگاشت. البته حد و حدودش قابل بحث است. احساس می شود نوعی تلقی زیرپوستی در جامعه شکل گرفته که همه آن چیزی که گفته یا ادعا می شود در عمل اتفاق نمی افتد. یا به نوعی در برخی موارد، خلاف واقع گفته می شود. اما احساس بی اعتمادی بیشتر از بی اعتمادی واقعی است. عامل بعدی فقدان ساز و کارهای برخوردار از تضمین حقوقی و امنیت حقوقی برای مشارکت اجتماعی است. یکی از مهم ترین عواملی که به صورت گسترده و هم افزا به تحقق هر دو نقش حق و تکلیف شهروندی کمک می کند، امکان حضور سازمان یافته در فرآیندهای تصمیم گیری، اجرا و نظارت بر چیزی است که باید اجرا شود. متاسفانه در جامعه ما این بخش بسیار ضعیف، ویترینی و ناپایدار است. به نظر می رسد که جامعه ای که نقش مشارکتی ندارد یا زمینه ای فراهم نیست که بتواند این نقش را ایفا کند یا اگر بخواهد ایفا کند، باید هزینه زیادی متقبل شود و امیدوار به ادامه حرکت نیست و به صورت سینوسی و متاثر از سلیقه مدیران جامعه در برهه های مختلف دچار قبض و بسط و گاهی تنگی نفس می شود، ترجیح می دهد مثل کسی رفتار کند که پایش را روی پایش می اندازد و فقط می گوید حقوق من را بدهید، احساس تکلیف نمی کند و کمتر مشارکت اجتماعی دارد. ولی تقویت عنصر اعتماد و احساس امنیت در مشارکت سازمان یافته در قالب نهادها و تشکل های مردم نهاد در عرصه های مختلف که احساس فایده مندی و تاثیر گذاری داشته باشد، می تواند بسیار موثر باشد. نکته دیگر، نوعی نگاه نگران امنیتی و در واقع سیاسی سازی پدیده ها و کنشگری های اجتماعی است که باعث می شود افراد محاسبه کرده و نوعی ملاحظه کاری را ترجیح دهند تا این که خود را به دردسر بیندازند و وارد عرصه مسئولیت پذیری و قبول تکالیف شوند. به همین دلیل فرار از تکالیف، فرار از قانون، بی توجهی به آنچه که در پیرامون افراد می گذرد و احساس بی مسئولیتی نسبت به چالش های پیش روی جامعه به تدریج وضعیتی را به وجود می آورد که ما با آن مواجهیم.
* آگاهی اعضای جامعه از حق و تکلیف خود چه دستاوردهایی در بعد مشارکت اجتماعی خواهد داشت؟
اگر نهادینه سازی فرهنگ شهروندی به صورت همه جانبه در جامعه ما رخ دهد، بدون اغراق وارد یک دوره تاریخی جدید خواهیم شد. به نظر من ترویج فرهنگ شهروندی و نهادینه شدن آن در همه جوانب زندگی اجتماعی ما دوران تازه ای را در تاریخ ایران رقم خواهد زد و ایران متفاوتی به وجود خواهد آمد. آن وقت برای مواجهه با بسیاری از موضوعاتی که الان روی میز مدیریت جامعه قرار دارد، از مسائل اقلیمی و آب و هوایی و همه چالش هایی که با آنها مواجهیم تا موضوعات سیاسی، مولفه های متفاوتی به طور خودکار مد نظر افراد قرار خواهند گرفت. یعنی دیگر لازم نیست به شهروندان فلان شهر در دورافتاده ترین نقطه کشور بگوییم که برای انتخاب نماینده مجلس به چه عواملی توجه کنند، چراکه آنان خود به درجه ای از آگاهی اجتماعی می رسند که بدانند به عنوان یک شهروند از چه حقوق و تکالیفی بهره مندند و برای انتخاب وکیل خود، باید چه مولفه هایی را مد نظر قرار دهند. گاهی اوقات برخی به عنوان حسرت و نوعی غبطه روانی، شهروندان جوامع مختلف را با جامعه خودمان مقایسه می کنند. به فرض که واقعاً ویژگی های مطلوبی در شخصیت یا هویت شهروندی اتباع آن کشورها وجود داشته باشد، باید بدانیم که این، محصول فرآیند نهادینه سازی فرهنگ شهروندی بوده و یک باره اتفاق نیفتاده است. به نظر من اگر این اتفاق بیفتد ما با شرایط زیستی متفاوتی در ایران روبرو شده و دوره تاریخی تازه ای را خواهیم آفرید.

نقش”نی لبک” در بهینه سازی مدیریت!

بی برو برگرد،یکی از مهم ترین چالش های پیش روی جامعه ی ما،وجود برخی”مدیران شریف اما بی ربط” در برخی مسؤولیت هاست. نه فقط به این خاطر که سر رشته یا تجربه ی خاصی در زمینه ی کاری که به آنان سپرده شده ندارند،بلکه بیش تر به این خاطر که چون “آدم های گلی” هستند،نمی شود -یعنی دل آدم نمی آید- که به آنان بگوید: “آخر،مرد حسابی( یا بانوی خیلی حسابی)،چرا مسؤولیتی را پذیرفته ای که نابلدی؟!”
لال شوم اگر بخواهم کتمان یا توجیه کنم که خیلی ها از قبیل خود من-البته بیش از سی سال پیش،یعنی روزها و سال های اول پس از انقلاب- همین جوری شدیم مدیر فلان جا. به قول آقای مهندس غرضی مؤلف واژه ی چند سیلابی” بمب های همه کس کش” در مصاحبه با یکی از روزنامه ها: “گفتند بیا برو استاندار خوزستان شو،گفتم چشم.گفتند بیا وزیر نفت شو،گفتم چشم.چندین بار هم من را برای نخست وزیری معرفی کردند،موافقت نشد وگرنه من هرگز دنبال پست نبوده ام”.آری، اینجوری ها بود!
اما،به جان عزیز شما،این شیوه ی “ممد آقا، عجالتا شما بنشین پشت فرمان”، حتی اگر برای آن روزگار توجیه داشت که به هرحال غافلگیر پیروزی شتابان یک انقلاب و تغییر رژیم شده بودیم،پس از دهه ی نخست انقلاب، دیگر هیچ توجیهی نداشت. جالب این است که پس از چهار دوره ریاست جمهوری از آغاز دوره ی نخست جناب هاشمی تا پایان دوره دوم جناب “اسمشان چی بود؟!” که صدها مدیر و کارشناس ورزیده وکاربلد داشتیم و برای هر مدیریت تخصصی چندین گزینه در چنته بود،ناگهان زمام کار به کف با کفایت کسی افتاد که انگاری در زمره ی “اصحاب کهف” بود و دوباره “فیل قدرتش یاد هند انقلاب” کرد. روز از نو، تراشیدن سر بی صاحب از نو، لابد برای تربیت “سلمانی خودمانی”! هشت سال آزگار،زلف و ریش و پشم ملک و ملت،زیر دست “سیاست جوانگرایی-بخوانید: نابلد و ناشی گرایی-بود چالش قیچی و شانه و تیغ با سر و صورت خلق الله، که بحمدلله و المنه،سپری شد و رفت.
تا این که نوبت رسید به دولت “تدبیر و امید” که پر رنگ ترین شعار و رویکرد رییس آن ،یعنی جناب دکتر روحانی، در انتخابات،تاکید بر بهره گیری از مدیران کارآمد و اهمیت دادن به “کارشناسی” در تصمیم گیری ها و برنامه ریزی ها و واگذاری مسؤولیت ها بود.
بدون مجامله و پاچه خواری و گزافه گویی،واقعیت این است که در بسیاری موارد نیز،به این اصل مهم وفاداربوده است.اما، در موارد مهمی نیز-به هر دلیل موجه و ناموجه،از سر اختیار یا اضطرار-دچار همان شیوه ی “ممدآقا عجالتا شما بنشین پشت فرمان” شده و متاسفانه “قابلمه” ی تدبیر و امید،سمت و سوی “آبکش” پیدا کرده است!
از باب نمونه عرض می کنم:وزارت خانه ی جلیل القدری به نام “وزارت ورزش و جوانان” تاسیس شد در همان دوران “رفیق اصحاب کهفی مان” که ذکر خیرش رفت! خداوکیلی این جناب وزیر کنونی با این که دانش آموخته ی ورزش و استاد دانشگاه هم بوده اند، در کدامیک از دو بخش :ورزش وجوانان،موفق بوده اند؟
باز خدا پدر آن “سازمان ملی جوانان” را رحمت کند که اگر گلی به سر جوانان نمی زد، دستکم برای حال و روز آنان،اینجا و آنجا نوحه سرایی می کرد. گاهی حالی از تشکل های جوانان می پرسید.نوشابه ای برایشان باز می کرد.خودم شاهد بودم که در دوران ریاست جمهوری همان آقایی که “اسمش چه بود؟!”،کلی تشکل های مردم نهاد جوانان شکل گرفت که نه به امور سیاسی بلکه در زمینه های مهم اجتماعی، زیست محیطی، فنی و شهرسازی و بهداشتی و از این دست،کارهای ارزنده ی پژوهشی می کردند و با نهادهای رسمی،همکاری داشتند.
چه می شود گفت به این جناب وزیرنجیب که حتی در همان عرصه ی تخصصی اش،یعنی ورزش، نیز،کمیت مدیریتش می لنگد و کلی حرف و حدیث دارند اهالی،چه رسد به بخش جوانان که انگاری”مرخص فرموده اند”!
این را از باب نمونه عرض کردم.قضیه در مدیریت های میانی برخی دستگاه های دیگر نیز کمیاب نیست.از عرصه ی فرهنگ و هنر گرفته تا اقتصاد و سیاست و کار و رفاه! کاش برای انتخاب مدیران ارشد در بخش های گوناگون به شیوه ی “اصغر مطرب” محله ی “عمه جان” من،از “متد نی لبک بزن ببینم” استفاده می شد.
“عمه جان” تعریف می کرد که آن سال ها، در محله شان یک جناب “اصغر مطرب” بود که در مجالس جشن عقد و عروسی، با گروه همنوازانش، حاضران را به فیض می رساند. خودش در نواختن همه جور مزقانی،مهارت داشت. هرگاه که کسی برای پیوستن به گروه “اصغر مطرب” مراجعه می کرد،پیش از هر حرف و حدیثی یک فقره نی لبک به دستتش میداد و می گفت:بزن ببینم!
یکی فوت می کرد.دیگری سوت می کشید. آن دیگری سر و ته قضیه را عوضی می گرفت. خلاصه، همان اول کار، تعیین تکلیف می کرد که اگر طرف عوضی آمده، برگردد به خانه!
شما ملاحظه کنید که گاهی برخی از این متولیان در رده ی استاندار و فرماندار،هنگام اظهار نظر در باره ی یک مساله یا حادثه چه بی حساب و کتاب و گتره ای حرف می زنند! نی لبک نزده اند بندگان خدا،و چه بسا اصلا پیش از این ندیده اند!
من بر این باورم که مشکل اصلی در ناکارآمدی مدیریت در برخی بخش های جامعه ی ما،مشکل سیاسی نیست. مختص این خط و آن خط، این جناح و آن جناح نیست.انتخاب بی ربط است . البته انکار نمی کنم که ناهمراهی سیاسی و یکدله نبودن برخی مدیران بازمانده از دوران “آن آقا” با سیاست های این دولت، در نابازدهی فعالیت ها تاثیر دارد اما،جدای از این، ما گرفتار چالش مدیران بی ربط هستیم!
قبول ندارید، از جناب “کرگدن” بپرسید! ۳/۳/۹۴ احمد پورنجاتی

“کیومرث صابری”،فراتر از “گل آقا”!

ما ایرانی ها،انگاری همه مان مادرزادی “با مزه” ایم! یعنی خودمان این گونه خیال می کنیم .همچنان که همه مان شاعریم :از کوچک و بزرگ،با سواد و بی سواد،سنتی و مدرن،عارف و سیاستمدار،تکنوکرات و مداح و دیگر اصناف خلایق! البته واقعیت این است که درپهنه ی تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین، در تولید چیزهای خنده دار یا شاعرانه مهارت شگرفی از خود نشان داده ایم .پس چندان عجیب نیست،اگر هر یک از ما ایرانی جماعت،خودش را یک “طناز”چیره دست بداند که هم می تواند به همه چیز بخندد و هم دیگران را بخنداند!
پس من نه قصد و نه جرات آن را دارم که در این مجال بخواهم زیراب چنین “خیالات ” را بزنم ،هرچند از جنس “هنر نزد ایرانیان است و بس” باشد .اما حقیقت را که نباید فدای مصلحت و خوشایند این و آن کرد.
توانایی “مضمون کوک کردن” و به ریشخند گرفتن و فکاهه گویی و تولید خنده ،البته نیازمند ذوق و آگاهی و مهارت است اما،هر “مضمون کوک کن” ،”طنز پرداز” نیست.
“طنز”،به ویژه “طنز اجتماعی و سیاسی” ،چیزی شبیه رقص موزیکال روی طناب بر فراز پرتگاهی هولناک است.
نه! تشبیه مناسب تری لازم است:چیزی شبیه کار بزرگ “آرش کمانگیر”است. تیر طنز،آنگاه که بر چله ی کلام طنز پرداز می نشیند و کمان کش می شود در پردازش هر سوژه، در واقع خط مرز یا آستانه ی تحمل “جامعه و قدرت : را گمانه می زند.گاه آن خط و آستانه را بر می کشد و گاه خو،پر می کشد!
از این رو،به همان اندازه که شور و دست افشانی تماشاچیان را بر می انگیزد،گاه بیش از آن، نفس ها را از دلهره،در سینه ها حبس می کند. چیز کمی نیست،انگولک کردن “عادات و آداب و گفتار و رفتار”مردمان به ویژه اگر دارای “شاخ قدرت” اجتماعی یا سیاسی باشند!
از این رو،کم نبوده اند”طنزپردازان”چیره دست در همین سرزمین “گل و بلبل” که سرگذشتی “آرش گونه” یافته اند،از قالب تهی کردن تا آواره گی و نمدمال شدن و به چوبه ی دار بوسه زدن!
داستان گریه آوریست،سرنوشت بسیاری از خنده سازان-دستکم از آستانه ی مشروطیت تا کنون- “طنزپردازان با شرافت که نسبت به سرنوشت جامعه ی خویش احساس مسؤولیت داشته اند.
اما بهانه ی من در این نوشته یاد کرد یک دوست ،مرحوم “کیومرث صابری عزیز”است – که هنوز پس از سال ها،نبودنش را باور نکرده ام .
“آموزگار طنزپرداز”من، انسان شریف و آزاده ایست که در عین برخورداری از دانش و مهارت “مضمون سازی طنازانه”،در عین آگاهی از چارچوب ملاحظات فرهنگی و سیاسی جامعه و زمانه اش،در اوج مقبولیت -هم در گستره ی مخاطبان و هم در قلمرو سیاستمداران و حاکمان- فراتر از شخصیتی طناز به نام “گل آقا” که خود آفریننده اش بود.بی مجامله و زبان بازی می گویم که “مرحوم صابری”تا واپسین لحظه های زندگی این جهانی اش،نمونه ی ستایش برانگیزی از یک “انسان اخلاقی” بود. از آن دست آدم ها که “حافظ” نام “رند” بر آنان نهاده است.
کارنامه ی “کیومرث صابری” در عرصه ی طنز،درخشان تر از آن است که نیاز به توصیف و تمجید چون منی باشد.او چه در دوران جوانی اش در همکاری با “مجله توفیق” و چه در دوران “دو کلمه حرف حساب” در روزنامه اطلاعات و به ویژه در دوره ای که خود با انتشار هفته نامه ی “گل آقا” آغاز کرد و سرانجام در قالب یک موسسه یا نهاد مهم به اوج رساند،همواره خوش درخشید.
به گمان من،اگر بخواهیم تاریخ “طنز اجتماعی و سیاسی”دوران پس از انقلاب را دوره بندی کنیم،درست آن است که بگوییم: سه دوره ی: پیش ،همزمان و پس از “مکتب طنز گل آقا”!
با این همه،سخن اصلی من این است که شخصیت “کیومرث صابری” را نباید درحصار شخصیت “گل آقا” محدود کرد.این را آنان که از نزدیک با اوآشنا بوده اند-خواه همکارانش در موسسه گل آقا و خواه دوستانش که طیفی گسترده و گونه گون از این سوی جابلسای سلیقه های فرهنگی و سیاسی تا آن سوی جابلغای این بازار مکاره را در بر می گرفت- می توانند،گواه باشند.
من برآنم که یکی از برجسته ترین ویژگی های کمیاب شخصیت “کیومرث صابری” هم در موضع یک طنز پرداز و هم در موضع یک انسان پر رابطه و پرجاذبه، این بود که هرگز توانایی سحرانگیز قلم خویش را در نقاب “طنز”، همچون ابزاری برای “کینه ورزی” یا انتقام شخصی یا مرامی”از هیچ کس،خواه “در قدرت” یا “بر قدرت” به کار نگرفت.
شاید همین ویژگی اش بود که انگاری در زمره ی کمیاب انسان های تاثیرگذاری شد که در عین برخورداری از معیارها و ارزش های اندیشگی و باورمندانه،”مسلمانش به زمزم شوید و هندو بسوزاند”.محبوب همگان بود نه از بی مبنایی بلکه از رواداری و زلال اخلاق انسانی. روانش شاد.
احمد پورنجاتی ۱۲/ اردیبهشت/۹۴

Click here

گفتگو با “کرگدن نامه”

به نظر می‌رسد در طول این سال‌ها در سلوک شما تغییر زیادی ایجاد شده است. وقتی قائم‌مقام صدا و سیما بودید رسما تصویردیگری از شما داشتیم ولی الان به نظر می‌رسد آدم دیگری هستید با علاقه‌های دیگر و دغدغه‌های دیگر. من اصلا فکر نمی‌کردم احمد پورنجاتی، مدیر عالی‌رتبه جمهوری اسلامی این‌قدر رمان می‌خواند، تئاتر می‌بیند، به هنر علاقه دارد و اهل شوخی و مطایبه است.
آدم وقتی لباس کارش را درمی‌آورد همین اتفاق می‌افتد، شخصیت واقعی‌‌اش بیشتر بروز پیدا می‌کند وگرنه همان وقت هم که مسئولیت داشتم، همین‌طور بودم. این را رفقایم هم می‌توانند شهادت بدهند.در جلسات فرمال آدم سعی می‌کند طوری حرف بزند که اقتضای موضوع و جلسه و موقعیت مسئولیتش باشد. باید رسمی و لفظ‌قلم حرف زد. این اقتضای کار است. ولی من همان موقع هم در ارتباطات دوستانه و محفلی، حتی گاهی در محافل در محافل رسمی صمیمی و خودمانی بودم. مثلاً زمانی که در دهه ۶۰ در وزارت کشور بودم برای تصویب آیین‌نامه‌های ذیل قانون احزاب به جلسات دولت می‌رفتم با اغلب وزیران شوخی می‌کردم و وقتی می‌دیدم بعضی از وزرا به حرف‌های جلسه گوش نمی‌دهند، با اینکه آنجا مهمان بودم می‌گفتم: «آقای مهندس اینجا مبصر ندارد که اسم این دو نفر را بنویسد؟»
اما در مورد ادبیات حقیقت این است که علاقه‌ام به خیلی قبل، مثلا به دوران ابتدایی برمی‌گردد. نمی‌گویم این علاقه ژنتیکی بوده چون پدرم سواد زیادی نداشت. اما در دوره دبیرستان خوره کتاب بودم. هنوز در کتابخانه‌ام کتاب ۷ ریالی و ۱۲ ریالی و دوتومنی پر است. به تئاتر هم علاقه داشتم. اما به هر حال در قم بودم و دسترسی محدودی داشتم. بعدا که وارد دانشگاه شدم قصه فرق کرد.علاقه‌ام به تئاتر به دلیل وجود این باور درونی در من است‌ که انسانها در درونشان یکی نیستند، بلکه چند تا هستند. گاهی مزاح می‌کنم و مثلاً به کسی می‌گویم شما چند نفرید؟ تعجب می‌کند و می‌گوید یعنی چه؟ می‌گویم من تا اینجا که شمردم خودم ده پانزده‌تایی آدم هستم. این به معنای چندگانگی و ریاکاری نیست. انسان ساحت‌های متفاوتی دارد. صبح داشتم به اینجا می‌آمدم از خودم می‌پرسیدم کرگدن در ذهن من چیست؟! ما یک کرگدن بیولوژیک داریم که خب تکلیفش معلوم است…اما بعد بلافاصله کرگدن اوژن یونسکو به ذهنم آمد. کرگدن را بار اول او به من معرفی کرد. او بود که گفت کرگدن یک پرسوناژ است؟ یک شخصیت است؟ ۱۹ سالم بود که از قم به تهران می‌آمدم به تالار مولوی می‌رفتم و تئاترهای دانشجویی را می‌دیدم. برای اولین بار «بازرس» گوگول را در تالار سنگلج دیدم، یعنی چند ماه قبل از اینکه دستگیر شوم و به زندان روم. بنابراین این علاقه از قدیم بوده.
در واقع فراغت از مسئولیت‌های سیاسی باعث شد که برگردید به اصل و اساس خودتان؟
بله. حالا که دیگر مسئولیت خاصی ندارم این علاقه و انرژی آزادتر شده است . زمانی که در صدا و سیما بودم روزنامه‌ای از من پرسیده بود: شما با روند برنامه‌های صدا و سیما و کارهایی که در حال انجام است موافقید؟ موافق نیستید؟ رابطه‌تان با آقای لاریجانی چطور است؟ و به من شوخی جواب دادم: «من و آقای لاریجانی به هم سنجاق شده‌ایم.» همین جمله را هم همان روزنامه تیتر کرد. خدا رحمتش کند حسین قندی این کار را کرد. واقعاً هم همینطور بود. من صدا و سیما را خیلی دوست نداشتم. واقعیت این بود که من سینما را دوست داشتم. این را هم ابراز کردم. شاید هم این از دهنم در رفت. می‌توانستم بگویم بنده مکلف هستم که در صدا و سیما باشم. اما آنچه در دتم بود گفتم. منظورم این است که این ورژن که از من حالا ملاحظه می‌فرمایید طبیعی‌تر است و به خود خودم نزدیک‌تر است.
یعنی پورنجاتی واقعی این است؟
به نظر خودم هم پورنجاتی واقعی اینی است. البته من همیشه اهل شوخی و رفاقت بوده‌ام.
این رفتارها برایتان هزینه هم داشته است؟
هر چیزی هزینه خودش را دارد. مثلا دستگیری و اوین رفتن من… مثلاً آشنایی با آقای کرباسچی به تابستان ۴۷ برمی‌گردد. کانونی به‌نام جهان اسلام در محل مدرسه‌ای به نام امیرکبیر شکل گرفت که برای سه ماه تعطیلی برنامه‌هایی ترتیب داده بود. کلاس معارف و زبان انگلیسی و…داشت. من علاقه‌مند به شرکت در کلاس عربی بودم. معلم عربی ما در آن کانون جوان طلبه‌ای بود که از روی شیطنت اذیتش می‌کردیم اما خیلی زود با او رفیقق شدیم. او آشیخ غلامحسین ناصح‌زاده دیروز و کرباسچی امروز بود. پسر آشیخ محمدصادق تهرانی نماینده امام خمینی در امور وجوهات و توزیع وجوهات در قم بودند. آقای کرباسچی آن موقع دیپلم نداشت اما به طور فشرده در همان سال‌ها دیپلم گرفت و به دلیل هوش سرشارش سریع خودش را به ما رساند و سال ۵۰ کنکور داد و در رشته ریاضی دانشگاه تهران پذیرفته شد. ما باهم حسابی دوست شدیم و تبعات این دوستی این بود که ایشان برای ما اعلامیه‌های آنچنانی می‌آورد و ما هم برای ایشان اعلامیه‌های آنچنانی از جاهای دیگر می‌آوردیم. فارغ از اینکه این اعلامیه‌ها چه هزینه‌ای روی دستمان بگذارد.
یادداشت آخری که به ما دادید انتقادی تلویحی از وزیر ورزش بود و در آن اشاره کرده بودید که شرایط اوایل انقلاب اقتضا می‌کرد آدم‌هایی که خیلی تجربه و سن‌وسال ندارند، مسئولیت‌هایی را بپذیرند. من همان وقت از ذهنم اینتعبیر سعدی گذشت که :”مده کار معظم به به نوخاسته” اگر این برای ما یک حکایت است، برای شما یک خاطره است.
بله؛ اشاره‌ای کرده بودم به نقل‌قولی از جناب آقای مهندس غرضی که صادقانه گفته بود «به من گفتند بیا برو فلان‌جا و من هم گفتم چشم» فرض کنید به شما می‌گویند امروز تولد فلان دوستتان است. قاعدتاً خودتان و هرکس دم دستتان هست را به جشن می‌برید. یکی چایی درست می‌کند. ممکن است آن آدم تا حالا چایی دم نکرده و این اولین بارش باشد. او ممکن است به جای‌ اینکه دو قاشق چایی بریزد، نصفه قوری چای خشک بریزد. اما چاره چیست. به نظر من چنین فضایی عُقلایی است اگرچه عقلانی نیست. وقتی چاره‌ای نداریم و موقعیت خاصی پیش آمده باید کاری بکنیم ولی اگر این بشود رویه و از آن بدتر منت هم بگذاریم و بگوییم درست است سی سال از انقلاب گذشته، اما من آمده‌ام که همه چیز را وارو کنم آن وقت غلط است غیر عقلانی هم هست. مثلاً در مورد آن دوست عزیزمان که دو دوره مسئولیت داشت انگار که آمده بود که عمداً پیر و پاتال‌ها را کنار بگذارد و جوان‌گرایی کند. اصل این فکر خوب است. اما چرا منتش را سرِ جوان‌ها می‌گذاری؟ جوان به شرط اینکه تناسب فنی داشته باشد و تجربه‌ای در امر مدیریت و از همه مهم‌تر اینکه یک بک‌آپ یا خازن یا پشتیبان و مشاورانی از آنها که در خشت خام چیزهایی می‌بینند، در کنار خود داشته‌باشد. نه‌اینکه به همه آنها تی‌پا بزند و آنها را مافیایی تلقی کند و همه را کنار بگذارد. تکرار این رویه و بعدهم آنطور منت گذاشتن الکی به نام اینکه ما داریم جوان‌گرایی می‌کنیم و اینکه قضیه را سیاسی هم بکنیم و بگوییم عده‌ای مانند اختاپوس روی سیستم مدیریت افتاده‌اند و…نتیجه همین وضعی می‌شود که می‌بینیم.
فرق ماهیت این دو دوره چیست که اول انقلاب عُقلایی است ولی در دوره متاخر نه عُقلایی است و نه عقلانی است؟
به قول علما در اضطرار خیلی چیزها مباح می‌شود. یعنی در ناگزیری دو راه بیشتر ندارید. یا باید بگویید ولش کن یا باید به هرحال انتخابی بکنید. منطق تفاوت این دوتا منطقِ واقع‌گرایی است. یعنی به نظر من امر واقع است که این مساله را توجیه می‌کند نه آرمان. به لحاظ اصولی و آرمانی آن‌موقع هم طبیعتاً می‌توانست وجاهت نداشته باشد. این نسخه مکرر نیست. من مثال فنی‌تری از حوزه پزشکی می‌زنم. فرض کنید شما در یک بیایان هستید. یکدفعه ناخواسته با جراحتی مواجه می‌شوید. نه بتادین دارید، نه واکسن کزاز دارید، نه سرمی دارید…چه کار می‌کنید؟ چیزی از جنس الکل در بیولوژی خودت پیدا می‌کنی و می‌ریزی روی آن جراحت. این کار توجیه دارد. اما آیا می‌شود این نسخه را تکرار کرد؟ شما در اضطرار عجالتاً اینکار را انجام می‌دهید تا به اولین خانه بهداشت برسی و کار اصولی را انجام دهی. خاطرم هست سال ۵۹ در جهادسازندگی قم بودم. یک روز صبح اول وقت رفته بودم روپوش بپوشم و سر کار حاضر شوم یکدفعه دیدم یک پیرمرد روستایی دست بچه‌اش را گرفته و آورده است. سر و صورت پسربچه‌اش را با شالش بسته بود و گریه‌کنان می‌گفت: «آقای دکتر قاطرمان به فک بچه‌ام لگد زده. تمام دندان‌هایش ریخته و فکش شکسته است.» کل امکانات من در جهاد سازندگی دوتا فورسپس و یک یونیت مستعمل بود. باید با آن بچه چه می‌کردم؟ او باید به بخش جراحی می‌رفت. اما بخش جراحی کجا بود؟ اولین کاری را که به ذهنم رسید کردم. شال را از دور سر بچه باز کردم و چون امکانات ارتودنسی نداشتم گفتم بروند مقداری مفتول نازک قابل انعطاف پیدا کنند. خوشبختانه یک سیم پیدا کردند و من تمام دندان‌های بچه را که در دهانش ریخته بود سرجایش برگرداندم. آنها دیگر دندان زنده نبودند، اما من آنها را سر جایشان نشاندم و بلافاصله آنها را با مفتول بخیه کردم که سر جایشان بمانند. می‌خواهم توضیح دهم کار اضطراری چطور است. کاری که من کردم یک کار غیر تخصصی بود. چون من نه تخصص جراحی داشتم، نه ارتودنسی و…به پسر مسکن دادم و گفتم برود و فردا بیاید دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران تا او را ببرم پیش رئیس بخش جراحی. رئیس بخش جراحی که آقای “دکتر مسگرزاده” نامی بود که از نظر علمی رتبه بسیار بالایی داشت و صاحب نام در دنیا بود جلو تمام دانشجویان به من گفت: «آقای پورنجاتی واقعاً کاری که تو انجام دادی شایسته یک جایزه بزرگ علمی است. تدبیر شما برای آن شرایط فیکسه کردن است و این اولین اصل برای یک بیمار در شرایط اضطرار است.» با این مثال می‌خواهم بگویم داوری در مورد یک کار یا یک شکل مدیریت واقعاً به موقعیت برمی‌گردد.
من شرایط اضطرار را درک می‌کنم ولی یک چیزی در تجربه مدیریتی بعد از انقلاب وجود دارد. به‌هرحال مدیریت یک مقدار ریاست، حب ریاست و حب دنیا هم در خود دارد. خیلی اوقات دیده‌ام آدم‌هایی رئیس شدند و بعد مزه ریاست به آنها خوش نشسته و از آن‌وقت به بعد دیگر توجیه کرده‌اند. گفته‌اند ما برای انقلاب آمده‌ایم، حب دنیا نداریم به خاطر تکلیف شرعی آمده‌ایم….اما واقعیت این است که آنها حاضر نشده‌اند از جایگاه خود پایین‌تر بیایند، با اینکه خیلی از آنها تخصص لازم را برای نقش خود نداشتند، هنوز هم ندارند.
مثالی می‌زنم: تاجر متدین معروفی در قم بود به‌نام حاج محمدحسین زاد. ایشان دهه‌ای مراسم داشت. مثلا روز تاسوعا، عاشورا از صبح تا ظهر منبری داشتند و بعد هم می‌رفتند به دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی می‌پیوستند و… افرادی که بالای منبر می‌رفتند مشخص بودند. اگر روزی کسی که باید بالای منبر می‌رفت دیر می‌کرد، این آقای زاد به یکی از پیشکارهایش می‌گفت برو سر کوچه بایست، هر طلبه‌ای آمد بگو بیاید فعلا منبر را گرم کند تا آن خطیب اصلی برسد. این حکایت مدیر تجربه نشده ماست. اگر کسی رفت بالای آن منبر و دیگر تریبون را ول نکرد و بعد هم گفت من رفتم خانه آقای زاد سخنرانی کردم و بنابراین دیگر سرتیفیکیت دارم که معلوم است که ایراد دارد. مهم این است که سیستم، مدیری را که اشتباهی انتخاب شده برنتابد.
هر آدمی که در معرض پست مدیریتی یا مسئولیتی قرار می‌گیرد باید خودش متوجه شود که آیا تخصص و مهارت لازم را دارد یا نه…اگر هم خودش متوجه نشد سیستم و نهاد مربوطه باید به او بگوید و متذکر شود که اینکاره نیست.
به کسی گفتند شما در این زمینه‌ای که مسئولیت به عهده گرفته‌اید چه دارید؟ درسش را خوانده‌اید؟ تخصصش را دارید؟ طرف گفت نه؛ من فقط علاقه‌مندم. کس دیگری گفت من علاقه هم ندارم و فقط از باب احساس تکلیف این‌کار را می‌کنم. این دیگر خیلی زور دارد.
در تایید گفته‌هایتان، بعد از انقلاب ادبیاتی بین مدیران ما رایج شده است. مثل همین واژه‌ تکلیف یا اینکه من آچارفرانسه نظامم، هرجا بگویند می‌روم و…جالب اینجاست که اگر دقت کنید با همه این حرف‌ها همین مدیران -چه سیاسی و چه فرهنگی- در عمل ناراحت و عصبانی‌اند و از همه بلکه از سیستم طلبکارند و منتش را سرِ بقیه می‌گذارند. انگار بقیه باید مدام اعزازش کنند و اکرامش کنند و خواهش کنند که مسئولیتش را ادامه دهد.
دقیقاً. این فرهنگ بسیار خطرناکی است که با دخیل بستن و خواهش کردن و منحصربه‌فرد تلقی کردن کسی از او بخواهیم به‌رغم اینکه حالش خوب نیست یا انگیزه ندارد افتخار دهد و مسئولیتی را بپذیرد. این حتی در شرایط اضطرار هم توجیه ندارد. این روند نهایتاً ختم‌ به خیر نمی‌شود و صرف نظر از اینکه دیگر نمی‌شود به طرف گفت بالای چشمت ابروست سنت بدی را هم به‌وجود می‌آورد. یک نوع خودمحوری و احساس ذولفنونی به طرف دست می‌دهد که من آنم که رستم بود پهلوان. کار به جایی می‌رسد که یک مدیر محترم بی‌ربط را مثلا می‌گذارند مدیر بخشی از تلویزیون که در نقد یک برنامه می‌گوید این فیلم این قسمتش ناجور است، قیچی‌اش کنید، درش بیاورید. نمی‌فهمد این اصلاً به لحاظ فنی امکان ندارد. امکان هم داشته‌باشد چیزی که از آب درمی‌آید داد می‌زند که کننده یا آمر ناشی بوده‌اند. این اتفاق بارها در برنامه‌ها افتاده است. یا همین جمله که: آقا یه کاریش بکن. یعنی اول بدون هیچ مقدمات و تمهید و منطقی تصمیم را می‌گیرند بعد می‌گویند برو یک کاریش بکن. به نظر من این فرهنگی است که باید به شکل فرآیندی، مستمر با آن برخورد کرد، این فرهنگ باید نقد بی‌رحمانه و البته خیرخواهانه شود. به نظر من امور عمومی متعلق به اراده هیچ شخصی نیست. باید از منظر مصالح عمومی و با روش اصولی اداره شود. من در یک دوره نماینده مجلس بودم، اما در همان یک دوره با اینکه مجلسی داشتیم با رویکرد سیاسی همگن، مشاهده می‌کردم که شاید حداقل ۲۰، ۳۰ درصد همکاران عزیزم در آنجا و ازجمله خودم حضورمان بی‌ربط بود و به درد نمایندگی مجلس نمی‌خوردیم. نماینده مجلس در وهله نخست باید کسی باشد که یک دریافت کلان و راهبردی از مهم‌ترین مسائل ملی داشته باشد. حتی اگر از کوچکترین حوزه‌های انتخابی کشور باشد، فرقی نمی‌کند. باید چنین درک و دریافتی داشته باشد. به نظر من در تمام کشور افرادی که این ویژگی را داشته باشند پیدا می‌شوند ولی یا به آنها فرصت داده نمی‌شود یا شرایط به‌ گونه‌ای است که آنها به چنین موقعیتی راه پیدا نمی‌کنند.
شما از قبل انقلاب در مبارزه بودید، بعد هم مسئولیت های زیادی داشتید و بعد هم در جمعیت دفاع از ارزش‌ها بودید و…چه بلایی سرمان آمده و چه شده است که به اینجا رسیده‌ایم؟ به‌جایی که امروز خودمان اعتراف می‌کنیم که حتی نمی‌توانیم انتقاد کنیم، یعنی ایراد اصلی کجاست که این روند انتقاد که چیزی طبیعی بوده است اینقدر برای ما پرهزینه شده؟ از کجای ماجرا این اتفاق افتاد که دیگر در سیستم مدیریتی نمی‌توان انتقادهای متعارف هم داشت؟
به نظر من یکی از مهم‌ترین عوامل نفوذ روحیه رودربایستی و تعارف و ملاحظه‌کاری به عناوین مختلف است که ممکن است مقاصد و انگیزه‌هایش هم متفاوت باشد. یا به این دلیل که مخاطب ناراحت شود، یا به این دلیل که ممکن است خود فرد احساس کند از موقعیتی محروم می‌شود و فرصتی از دستش می‌رود. به هر حال این روحیه و ملحق به او نوعی دوگانگی و ریاکاری سیستماتیک رشد کرده و اکنون انگار بخشی از ویژگی‌های ما شده است. به علاوه این واقعیت که هر سیستمی ممکن است با آن روبه‌رو شود، نوعی احساس خودشیفتگی است. این که اگر من نباشم همه چیز به هم می‌خورد و متذکر نشدن اینکه این اشکال به تدریج خودمحوری را شدت می‌بخشد و روحیه کارشناسی و شجاعت اظهارنظر را از بین می‌برد. الان مساله این است که اگر دو خط انتقاد کنید باید هزار توضیح ضمیمه‌اش کنید که قصد و غرضی ندارید ضمن ارادت فراوان از یک کارش نقد می‌کنید… اولین چیزی که به خاطر مبارک مخاطب و به‌خصوص بادمجان‌دورقاپ‌چین‌هایش می‌رسد این است که شما قصد و نقشه این را دارید که فرش را از زیر پای آنها بکشید و… یعنی یک احساس سیاسی بودن. این احساس تبعات و نتیجه طبیعی همان شیوه غلط است. به قول امام علی (ع): «ردوا الحجر من حیث جاء» یعنی ما از همان مسیری که خوردیم باید اصلاح کنیم. اگر مسیری را پیمودیم که برخورد مماشات‌گونه‌ای در امر انتقاد و بیان بی‌تعارف و بی‌تکلف پیدا کردیم، باید برگردیم و درستش کنیم. نمی‌خواهد هیاهو هم به‌راه بیندازیم. البته این هم که بگوییم فقط هم باید درگوشی باشد تا دیگران سوءاستفاده نکند بهانه است و حرف بی‌ربطی است. مثلا حتی در مورد اختلاس، اگر فضای عمومی رسانه‌ای کشوری آزاد، منتقدانه و شفاف باشد می‌تواند به افکار عمومی توضیح دهد که اختلاس هم می‌تواند یک خطای مدیریتی باشد. ما از دو طرف قضیه در حال ضربه خوردنیم هم فضای ملاحظه‌کاری و برخوردهای از نوع اینکه سیاه‌نمایی نکنید و در رسانه‌ها ننویسید باعث می‌شود بخشی از حقایق مکتوم بماند، هم در آن بخشی هم که آشکار می‌شود گاهی بیش از حد لازم طرف خطاکار را مورد جزا قرار می‌دهند.
برگردیم به سیره پیشوایانمان. آنها دوره‌ای ولو کوتاه حکومت کردند. چه پیامبر، چه حضرت علی و چه آدمهای درست و درمانی که از اولیاء نبودند ولی درست عمل کردند. شما در خطبه‌های امام علی(ع) می‌خوانید که به چه شکل با بعضی از کارگزارانش برخورد می‌کرد که: شنیده‌ام رفتی سر سفره فلان… در زمان امام علی(ع) که روش اینطور بوده است هیچ آب از آب تکان نمی‌خورد و فردا هم عده‌ای شعار نمی‌دادند مرگ بر فلانی و… من در جایی در تاریخ حکومت امام علی چنین وضعیتی را ندیده‌ام، چه بسا بعداً به همان فردی که عزل شده عده‌ای اقتدا می‌کردند و پشت سرش نماز می‌خواندند یعنی حساب‌ها تفکیک می‌شده است.
* ضمیمه ی سه شنبه های روزنامه اعتماد

کلاهبرداری از تاریخ

به گمانم در هیچ جای جهان تا به این حد بی حساب و کتاب و گزینشی و “حراج گونه” که در جامعه ی ما به ویژه در میدان رقابت های سیاسی رایج شده،با “تاریخ” همچون “آچار همه کاره” و البته بی صاحب!برخورد نمی کنند.
انگاری آسان ترین و دم دست ترین ابزار “عوام فهم” و هراس انگیز و به ظاهر موجه برای آماده سازی ذهنیت جامعه به سوی تخریب چهره ی رقیب سیاسی، دست کردن در جیب “خاطرات تاریخی” مردم است و ایجاد خط تولید “مشابه سازی واقعیت های اکنون با پدیده های تاریخی “، به ویژه پدیده هایی که از نوعی خاصیت “نوستالژیک” نیز برخوردارند.
من، این متد برخورد ابزاری با تاریخ را که از بنیان با “عبرت آموزی از تاریخ” متفاوت است،فارغ از انگیزه هایش، نوعی “کلاهبرداری از تاریخ” می دانم. مهم ترین تفاوت این شیوه ی بازاری سوئ استفاده از تاریخ با الگوی خردپسند “عبرت آموزی” از تاریخ ،رفتار تردستانه و شعبده بازانه ی کلاهبردان برای “تطبیق شکلی” حوادث تاریخی با تحولات امروزین است. آدم ها-قهرمان یا ضد قهرمان، خادم یا خائن – و گفتارها و رفتارها و حتی زبان حال و ناگفته های ساخته و پرداخته ی ذهن و زبان دوستداران یا مخالفانشان،همچون خمیر یا ماده ی خام پلاستیک، در دستان کلاهبرداران از تاریخ به هر شکل که بخواهند ورز داده می شود و تجسم می یابد.
خورجین این جماعت،پر است از نمونه های تاریخی آماده ی مصرف،متعلق به همه ی دوره ها ی گذشته، از پیش از اسلام تا دوران اسلامی و نیز تاریخ معاصر یعنی از آستانه ی مشروطه تا نهضت ملی و پس از آن.هرجا که در آستانه ی مات شدن قرار می گیرند یا دچار باخت سیاسی می شوند،سراغ “تاریخ بی صاحب “می روند.
جای بسی تاسف است که به رغم بنیان های اخلاقی و اعتقادی و فرهنگی انقلاب اسلامی که مهم ترین مضمون آرمانی اش،نهادینه کردن “مروت و اخلاق” در همه ی مناسبات اجتماعی بود،به تدریج و به ویژه هرچه از آغاز انقلاب به اکنون نزدیک تر می شویم، این متد ناپسند و ناجوانمردانه در رقابت های سیاسی فراوان تر به چشم می آید.
به گمان این قلم، بهره گیری “کلاهبردارانه” از تاریخ برای تخریب چهره ی رقیب سیاسی، بر خلاف ظاهر توانمندش، بسیار بزدلانه و از سر ناتوانی در کارزار منطقی و موجه است.
مجال این نوشته آن چنان فراخ نیست که به نمونه های بسیار از رفتار بی پرنسیب “کلاهبرداران از تاریخ”بپردازد که در این سال ها،چه در عرصه ی برخی رسانه های فراگیر یا روزنامه ها و نشریات رسمی و نیمه رسمی و متکی به بیت المال،چه تاخت و تازی داشته اند برای از صحنه راندن رقیب سیاسی.
اما، به نظر می رسد از آغاز به کار دولت یازدهم و به ویژه پس از کامیابی این دولت در بازگرداندن قطار مدیریت کشوربه ریل عقلانیت و تدبیر کارشناسانه وتعامل سازنده با جهان در عرصه ی سیاست خارجی به جای “استراتژی کور مشت در هوا پرتاب کردن و خود را ستودن و انزوای بیمارگونه و مرتاض مابانه” را قهرمانی و دلیری معرفی کردن،میزان مصرف متد “کلاهبرداری از تاریخ”بسیار فراوان تر از پیش شده است.
نقطه ی اوج این تقلای بی پرنسیب برای را در واکنش های زنجیره ای پاره ای محافل شناخته شده ی افراطی به روند “پرونده ی هسته ای و مذاکرات پرچالش و نفس گیر”دیپلمات های ایرانی شاهد بوده ایم.برخی رسانه ها وتریبون ها، جولانگاه عقده گشایی کسانی شده است که اگر مجالی برای افکار عمومی فراهم شود، علی الاصول می بایست در باره ی ابهامات و پرسش های بسیار در باره ی کارنامه ی حوزه ی مسوولیت خودشان،به چالش کشیده شوند،خواه در مجلس یا در فلان نهاد ناظربر انتخابات یا آن دیگر نهاد شبه نظامی یا در شهرداری تهران !
تازه ترین نمونه ی این شیوه ی “مشابه سازی تاریخی” را در برخی اظهارات “شهردار تهران” شاهد بودیم که با تابلوی “تاریخ،آینه ی عبرت”،به گونه ای تردستانه و البته ناموجه کوشید که با تمسک به قضیه ی کودتا علیه دولت قانونی مصدق، گناه آن فاجعه ی ملی را به گردن مصدق بیندازد :
“ما باید تاریخ را آینه ی عبرت خود کنیم. تاریخی که به ما می گوید گره زدن همه امور کشور به راضی کردن بیگانگان نتیجه ای جز سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق نداشت…”
معلوم است که این گزاره بیش از آن که واجد هرگونه پتانسیل آگاه سازی و حقیقت نمایی و عبرت آموزی از تاریخ باشد-چون هم بنیانش نادرست است و هم تطبیقش با شرایط کنونی، بی ربط و بی تناسب-از جنس همان متد بی پرنسیب تخریب رقیب سیاسی است.
“کلاهبرداری از تاریخ” در روند رقابت های سیاسی، خواه با دولت مستقر یا با یک جریان سیاسی دیگر،چند هدف را دنبال می کند:
۱-تخریب چهره ی ملی سوژه ی مورد هدف( در اینجا،دولت یازدهم) و ایجاد موج دلشوره از موضع تحریک رگ غیرت و نگرانی از تکرارو تداعی “باخت های تاریخی”.
۲-واداشتن سوژه به واکنش منفعلانه ی دفاع از خود و اتلاف انرژی سوژه (در اینجا،دولت یازدهم)در میدان “دوئل ناخواسته” و ساخته و پرداخته ی جریان کلاهبردار از تاریخ.
۳-ماسکه کردن و به محاق بردن نقاط قوت عملکرد سوژه (در اینجا، دولت یازدهم) و برجسته سازی و بزرگنمایی ناکامی ها یا کاستی ها و دروغ پردازی در این زمینه ها.
۴-بالا بردن هزینه ی سیاسی راهبردهای سوژه (در اینجا، دولت یازدهم) در فرایند مناسبات و مذاکرات و تعامل با طرف های خارجی و ایجاد نوعی وسوسه ی تردید در قدرت وپشتوانه ی ملی دولت.
آیا سازو کاری مدنی و موجه و موثر برای افشا و آگاه سازی افکار عمومی در باره ی این متد بی پرنسیب در رقابت های سیاسی و نیز برخورد متناسب با آن -به ویژه که بی تردید بر ضد منافع ملی قلمداد می شود-وجود دارد؟
جامعه و نظام ما،برای سالم سازی فضای کنشگری و رقابت سیاسی، بیش از هر زمان نیازمند نوعی سازوکار مؤثر برای واکنش ملی به “کلاهبرداری از تاریخ” با هدف تخریب رقیب سیاسی است.
این، به سود همه ی طرف های قضیه است:مردم، نظام، جریان های سیاسی و خود تاریخ!
*مجله ی صدا

۲۴ خرداد۹۲، لطفا اورژانس!

دو سال پیش: برای چند لحظه چشمانتان را ببندید.همه ی اعضای یک خانواده،جز اندکی البته، نگران وضعیت مادر بیمار و پریشان حالشان هستند که هشت سال گرفتاریک قل دو قل کردن و سیاست آزمون و خطای یک تیم به ظاهر معالج اما نابلد،پر مدعا و پر هزینه بوده اند.
نشانه های حیاتی بیمار،حکایت از وخامت سیستمیک دارد.نفس تنگی،کم خونی،پوکی استخوان،ضعف و بی حالی، و حتی افسردگی و گوشه گیری و نومیدی از بهبود!

حساب بانکی و هرچه پس انداز بستگان وهمراهان بیمار،ته کشیده .بسیاری از داروهای حیاتی مورد نیاز یا در بازار یافت نمی شود یا اگر بشود به بهای “خون تاوان” پدر قاچاق فروشان در پس کوچه های مروی و ناصرخسرو.

در عوض،تا دلتان بخواهد “تیم معالج آنچنانی”پی در پی وعده ی خبر خوش می دهد و برای درمان درد بیماران همه ی عالم،نسخه صادر می کند. بیمار دارد از دست می رود!
اکنون چشمانتان را بازکنید.بستگان بیمار،چه کردند؟
به گمان من،ریشه ی اصلی تصمیم اکثریت مردم ایران برای حضور در انتخابات ریاست جمهوری ۲۴ خرداد سال ۹۲ در وهله ی نخست، نجات مادر(ایران عزیز)بود ازآن وضعیت خطرناک و خلع ید از آن “تیم معالج کذایی” و پیش گیری از دوباره به دام گروه “کپی برابر اصل” افتادن. و در وهله ی بعد،انتخاب یک “تیم پزشکی متخصص فوریت های پزشکی و درمان های احیاگر”!
بی تردید برخی رخدادها در آستانه ی انتخابات نقش مهمی در برانگیختن حضور و رویکرد انتخاباتی اکثریت مردم داشت. مواضع آشکار و مهم مقام رهبری در فراخوان همه ی ایرانیان که به سرنوشت کشور خود علاقه مندند -حتی اگر به لحاظ سیاسی موافق نظام نیستند- و “حق الناس” دانستن رای مردم و نیز پاره ای تذکرات آشکار و غیر آشکار به برخی نهادها که گاه احساس مسؤولیت ژنتیکی برای دخالت در سیاست و انتخابات دارند،از جمله مواردی بود که احساس “رای مؤثر” را در جامعه بر انگیخت. در چنان فضایی البته راهبرد خردمندانه و هماهنگ و واقعگرایانه ی جریان اصلاح طلب به ویژه پس از شوک کنار گذاشته شدن آقای هاشمی از عرصه ی رقابت های انتخاباتی که در حمایت یک پارچه از کاندیداتوری آقای دکتر روحانی تجلی یافت، نقش شتاب دهنده و بسیار سازنده ای درگسترش “میدان رای ” ایشان داشت.
بی شک،همپوشانی بسیاری از شعارها و برنامه های آقای روحانی با دیدگاه های اصولی اصلاح طلبان و توسعه گرایان،عامل پشتیبانی پایگاه اجتماعی اصلاح طلب به ویژه برخی اقشار اجتماعی تاثیر گذار همچون جوانان، زنان، و فن گرایان و دانشگاهیان از ایشان شد.
آقای دکتر روحانی وبخش اورژانس:
گمان ندارم جز آن “تیم معالج کذایی” و اندک همیاران و دستیاران سیاسی و افراطی پشتیبانش که مدتهاست عمدتا زیر پرچم “دلواپسان” گرد می آیند و به رغم دست و زبان های باز و بی مزاحمت،برای تخریب دولت و به فراموشی بردن آن دوران کبود،همواره ادای مظلومیت منتقدانه در می آورند،کسی درنقش ماهرانه و مؤثر “اورژانسی” دولت روحانی برای بیرون بردن کشور از حالت شوک و اغما،به ویژه در سال نخست مسؤولیت،
تردید داشته باشد.
بگذارید رقیبان سیاسی افراطی و کژتاب و بی انصاف دولت،برای زدودن خاطره ی واقعیت های تلخ دوران صدارت خویش از شگرد “فرار به جلو” بهره بگیرند و به جای پاسخگویی به پرسش ها و بازخواست های ملی در باره “کارنامه ی پر حرف و حدیثشان” که تازه مشتی از خروارش را در برخی پرونده های قضایی شاهد هستیم، همه ی توان خود را برای “حافظه زدایی” از جامعه مصرف کنند!
مگر مردم ایران یادشان می رود که دردوران صدارت “حضرات”:
*ارزش پول ملی-ریال ایران- در برابر ارز خارجی،بیش از یک سوم کاهش یافت؛
*معلوم نشد که نزدیک به ششصد میلیارد دلار درآمد نفتی در بی سابقه ترین دوران رونق بازار نفت،چه شد،کجا رفت؛
*اندوخته ی “صندوق ذخیره ارزی”،چه عرض کنم؛
* از قانون هدفمندسازی یارانه ها،تنها سهمیه بندی بنزین و افزایش قیمت آن از ۱۱۰ تومان به ۴۰۰ و بعد به ۷۰۰ تومان نصیب مردم شد و تولید بنزین آلوده در پتروشیمی ها و البته چیزی به نام پرداخت “یارانه نقدی” به گونه ای صدقه ای و فله ای که به دلیل تورم لجام گسیخته ی بیش از ۴۰ درصدی ،چیزی جز منت برای خلق الله نداشت؛
*کلی پروژه های “اسمی” بدون پشتوانه ی مالی -شاید برای یک قرن- در اینجا و آنجای کشور،با بوق و کرنا وعده داده شد،تصویب شد، کلنگ خورد اما دریغ ازیک گام عملی؛
* نفت به حراج رفت برای پرداخت بودجه به این نهاد و معامله ی خارج از قاعده و قانون فلان “بابک خان زنجانی”؛
* در قضیه ی پرونده ی هسته ای چندین قطعنامه ی محکومیت از سوی شورای امنیت علیه ایران صادر شد که تا پیش از صدارت این جماعت،حتی یک مورد هم سابقه نداشت.”ورق پاره” هایی که حضرات در واپسین ماه های والذاریات دولت خود، ناچار شدند بی رودربایستی و متناقض با روزهای سرخوشی، از آن ها به عنوان “علت نابسامانی های اقتصادی” یاد کنند؛
در زمینه های دیگر،فرهنگی، اجتماعی،سیاسی و امنیتی و سیاست خارجی نیز نمونه ها بسیار است که در می گذرم.
آیا مردم ایران “نقش مهم و حیاتی و مؤثر” دوران اقدامات اورژانسی دولت کنونی را فراموش کرده یا خواهد کرد؟
گمان ندارم.
اما در بخش درمان آن “بیمار ازخطر رسته” :
حتی آدم های معمولی جامعه نیز می دانند که درمان یک بیمار با آن تابلو و مشخصاتی که بیان شد،دو راه بیش تر ندارد:
یا با یک برنامه ی کارشناسانه ی تیم پزشکی حاذق، صبورانه، همه جانبه و البته در چارچوب استانداردهای علمی – نه به شیوه ی دستوری و شعاری و”خاقان قاجاری”-به گونه ای فرایندی و تدریجی از اورژانس به اتاق عمل و انجام جراحی های لازم و سپس به آی. سی . یو و بعد به بخش و تازه سپری کردن دوران نقاهت که البته نیاز به آرامش و همراهی بستگان بیمار دارد؛
یا با توسل به کرامات و معجزه و هاله ی نور و تمسک به فلان پیشگو و تعبیرگر خواب؛
آقای روحانی،آشکارا اعلام کرده که از این “فوت و فن “های دسته دوم بلد نیست!
می دانم که کارنامه ی دولت روحانی در این دوسال،هم نقطه های بسیار درخشان دارد- از جمله در عرصه ی سیاست خارجی و راهبرد تنش زدایی و تعامل سازنده با جهان و به ویژه در قضیه ی پرونده هسته ای و نیز در اصلاح برخی زیرساخت های معیوب اقتصادی و مدیریتی- و هم نقطه های ناکامی و کم و کاستی.
اما به عنوان یک شهروند ایرانی که در هیچ منصب حکومتی حضور ندارد وبا هیچ شخص یا گروه سیاسی و به ویژه با صدر و ذیل دولت ،رودربایستی و تعارف ندارد، از رای خود به روحانی،در ۲۴ خرداد ۹۲،همچنان خرسندم.کاش در دوران درمان نیز، به همان شیوه و شتاب دوره ی اورژانس ،عمل کند.
* روزنامه ایران

بادبادک ها و کبوتر ها،هوایی اند هنوز

ما هردو از یک پدر و مادریم.این مهم ترین واقعیت تاریخی است که مو لای درزش نمی رود.اما چیزهای دیگری هم هست که سرگذشت رؤیاهای من و کودک این عکس را همچنان پس از نیم قرن به هم می پیوندد .پنجاه سال.اندازه ی دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار!
قبول دارم : تو خجالتی بودی و درونگرا،اما کمی هم آب زیرکاه و نقشه کش؛
بادبادک باز بودی و بادبادک ساز٫که برخلاف بچه های محله تان ،به جای کاغذ روزنامه که گمان می کردی قدرت سرشاخ شدن با وزش بادهای بی ترمزعصرهای کویر را ندارد،چند برگ کاغذ پوستی را با سریش فرد اعلا روی هم می چسباندی، یک شب تا صبح زیر آجر نظامی می گذاشتی تا خوب پرس شود.که بادبادک ،هم سبک باشد،هم لاجون و پیزوری نباشد؛
کبوتر داشتی.و قناری هم.بعد ازخدا و مادر بزرگت،هیچ کس به اندازه ی کبوترهایت نمی دانست که چه نقشه ای توی کله ات هست برای فردا و پس فردا.چون از مدرسه که برمی گشتی،یک راست می رفتی به سردابه ای که لانه کبوترها بود.طوری حرف می زدی با آنها که انگاری گوش می دهند و دل می سپارند.اما کبوترها فقط دور هم می چرخیدند و بقو بقو می کردند و برخی حرکات دیگر!و تو هیچ تعجب نمی کردی از این که آن ها سرشان به امور خودشان گرم است،بی اعتنا به حرف های تو؛
دیرآشنا بودی با دیگران اما وقتی دوست می شدی، صاعقه هم نمی توانست بین تو و دوستت جدایی بیندازد.چه رسد به سوسه ی بچه های محل یا نصیحت های پدرت که می گفت: “مراقب باش،پسر. کسی روی شونه های تو از دیوار کسی بالا نره”؛
با همه ی خجالتی بودنت، سرتق بودی و گاهی می زدی به شانه خاکی و رک به طرف -هرکه بود-می گفتی: نه! فرقی نداشت که خاله جان باشد وپرسیده باشد:ازغذا خوشت آمد،خاله؟ یا آقای مدنی معلم کلاس اول که گفته باشد: نوشتی؟ یا شاطرعلی ،نانوای محل که می خواسته سه تا نان سنگگ خمیر و سرد را خارج از صف به تو قالب کند، چون بچه بودی و مدرسه ات دیر می شده لابد؛
روزی که تصمیم گرفتی حال ناظم بداخلاق و “ترکه به دست “مدرسه را بگیری،به هیچ کس نگفتی که چه نقشه ای داری.تمام روز جمعه،نشستی زیر آفتاب،کنار حوض آب.همان حوض کاشی سبز و آبی که دو هفته یک بار،با کمک خواهرت سطل سطل آبش رو خالی می کردی توی نهر کوچه تا تمیزش کنی. یک کاسه شیره ی انگورگذاشته بودی کنارت. برای جلب مگس!یک قوطی خالی سیگار “هما بیضی” هم دم دستت بود. پنجاه ،شصت،شاید هم بیشتر،مگس شکار شده با پرتاب مشت کوچکت به هوا را ریختی توی قوطی سیگار.
صبح شنبه که رفتی مدرسه، فقط مراقب قوطی سیگار بودی و سرنشینان آماده ی پروازش.زنگ اول تمام شد.طبق معمول،ناظم ترکه به دست می چرخید توی حیاط. رفتی طرف دفتر مدرسه .سرک کشیدی. کسی پشت میز مدیر نبود. قوطی سیگار را از لای در رد کردی و تکاندی داخل دفتر.در را بستی و آمدی طرف آبخوری حیاط مدرسه. زنگ خورد و رفتی سر کلاس٫ به گمانم این تنها زنگ درسی بود که هیچ چیزش در خاطرت نمانده جز،تصویرسرخوشانه ی قیافه ی عصبانی ناظم ترکه به دست؛
خیلی دلت می خواست که بدانی پدرت رادیوی دو موج فیلیپس کوچک خود را کجا پنهان می کند. فقط خودش گوش می کرد.اخبار و داستان شب ،گاهی! حسرت به دل بودی که روزی برای خودت رادیو داشته باشی، موج آن را به دلخواهت بچرخانی.پیش خودت می گفتی: حتما خیلی چیزهای دیگه پخش میکنه که بابام خوشش نمیاد؛
راستی،یادم آمد.این عکس تو مربوط به همان سال حادثه ی پانزده خرداد است.اولین بار،عکس حاج آقا روح الله خمینی را لای قرآن مادر بزرگت دیده بودی .روز سخنرانی آقای خمینی در مسجد اعظم قم ،همراه پدرت ،کنار حوض مسجد نشسته بودی .مگر نه؟ هرچند چیزی از حرف ها دستگیرت نشده بود اما از این که پدرت سراپا گوش بود و هنگام صلوات ،ششدانگ صدایش را مصرف می کرد و گاهی در نگاهش دلشوره موج می زد،احساس غریبی داشتی. فکر می کردی فردا پس فردا، یک طورهایی می شود همه چیز؛
و من،اکنون در شصت سالگی،پنجاه سال پس از تاریخ تولد عکس تو، هر بارکه نگاهت می کنم، حسی غریب سراسر کائنات وجودم را تسخیر می کند که انگاری همچنان در چنبره ی نوعی تناسخ ،همان کودک “خجالتی،آب زیرکاه،سرتق،رک گوی،بادبادک باز بادبادک ساز،ناظم ترکه ای‌آزار،دنبال پیداکردن رادیوی پنهان شده از سوی پدر” هستم.البته با این تفاوت که حالا از حرف های آقای خمینی در مسجد اعظم قم،سر در می آورم و…
کودک ۱۰ ساله ام ،هنوز!

“هزار دستان” دوران “پسا رسانه”!

مگر همه ی مردم به پارک یا سینما یا کوهنوردی می روند؟! مگر همه روزنامه می خوانند؟ معلوم است که،نه!
حتی چه بسیار که به رادیو و تلویزیون هم توجه ندارند. اما واقعیت این است که احساس نیازو اشتیاق انسان به برقرای”رابطه” با دیگران ،هر روز بیش از پیش فزونی گرفته و می گیرد.
به گمانم “شبکه های اجتماعی”در فضای به اصطلاح “مجازی” را می توان تا لحظه ی نگارش این نوشته، مورد توجه ترین، گسترده ترین،آسان ترین والبته تاثیرگذارترین “واسطه یا مدیا”ی ارتباطی انسان ها از آغاز پیدایی “انسان اجتماعی” تلقی کرد.
شتاب کم نظیر گسترش و نفوذ این شبکه ها چه در سطح و چه در ژرفای جامعه و از این ها مهم تر، قابلیت های “فرا رسانه ای” آن ها به مثابه پدیده ای چندوجهی که ویژگی های چندین نهاد اجتماعی را یکجا دارد، رمز و راز “مهره ی مار” این شبکه هاست!
پسند من و شما باشد یا نباشد،”شبکه های اجتماعی” حریم سلطانی نهادهای گوناگون، از “خانواده تا محفل و حزب و رسانه و کارگاه و اداره و “تشریفات بوروکراتیک ساختار های سیاسی و نظم مستقر” و حتی مکان های گذران اوقات فراغت مردمان و از این دست” را،یا نادیده گرفته اند و وارد شده اند و یا دست در آغوش این ها شده اند و به نوعی همزیستی رسیده اند.
این ها که نوشته ام، نه در ستایش و نه در نکوهش بلکه تنها در توصیف واقعیتی به نام “شبکه های اجتماعی مجازی” است.همین!
البته همچون هر واقعیت نوپدید دیگر، در این باره نیز داوری های “گزافه گویانه” و رفتارها و واکنش های “واهمه گون” چیز عجیب و غریبی نیست.
چه آنان که به شبکه های اجتماعی همچون “اسب راهوارانقلاب اجتماعی ” می نگرند و گاه پژواک صدای چند باره ی خویش را “فریاد فراگیر جامعه” می پندارند و چه آنان که دچار “فوبیای اژدهای از شیشه برون جسته ی شبکه های اجتماعی ” اند و نگران برافتادن ارزش ها و هنجارهای جامعه، هر دو گرفتار نوعی “چشم درد” اند!
این قلم،دستکم هفت،هشت سال است که کم یا بیش در فضای برخی”شبکه های اجتماعی” حضور دارد. به ویژه در سال های اخیرکوشیده ام که این حضور به گونه ای کنشگرانه باشد.
انکار نمی کنم که همچون هر واقعیت نوپدید در زندگی دنیای مدرن، هم خوبی ها و نیز بدی هایی دارد. درست تر است که بگویم: هم قابلیت های سودمند و”فرصت آفرین” ،هم پیامدهایی از جنس “آسیب یا محدویت”!
اما به گمانم برآیند حضور در شبکه های اجتماعی ، هم از منظر سنجش شخصی و هم از زاویه ی نقش اجتماعی نه تنها مثبت و سودمند بلکه امری گریز ناپذیر است.
باورم این است که اگرحضور در شبکه های اجتماعی مجازی برای شهروندان عادی یک امرانتخابی واختیاری است، برای “گروه های مرجع” و نیز پژوهشگران و کنشگران اجتماعی و به ویژه برای دست اندر کاران سیاست و قدرت، یک ضرورت است.
متولیان اداره ی کشور، بیش از هر جای دیگر می توانند به “واقعیت بی نقاب یا کمتر ماسکه شده ی ذهنیت جامعه” پی ببرند.
خودم را می گویم:هیچگاه با شبکه های اجتماعی مجازی به مثابه”قبله یا امامباره یا مقتدا یا کتابخانه و مدرسه و حتی تریبون یا خلوتکده ی دلگشایی و غمگساری و ازین دست” رفتار نکرده ام و از دیگرانی نیز که در این شبکه حضور دارند،چنین انتظاری نداشته ام.
در نگاه من،”شبکه اجتماعی مجازی”چیزی شبیه “چند شنبه بازار”در سنت مبادله ی روستاهاست که اینک در سپهر “جهانشهر مدرن” جلوه گر می شود. هم جایی برای عرضه ی هرچه که هرکس دارد و دیگری آن را می خواهد و هم مجالی برای دیدار اجتماعی و پرس و جوی احوال یکدیگر و البته مبادله ی هم زمان “کالا و خدمت و خبر و کارت دعوت به عروسی و عزا”!
آنچه هنوز برای من نامفهوم و شگفت انگیز است، تکرار ناکام مواجهه ی سرد و یکسره بدگمان و “توطئه اندیش” و توانفرسای برخی اشخاص یا نهادهای رسمی با “شبکه های اجتماعی مجازی” است ،لابد به اتکای پاره ای صغرا، کبراها و نتیجه گیری ها ی منطق صوری!
داستان شبکه های اجتماعی را باید به شیوه ی چشم پزشکان، با نگاهی از موضع “شبکیه” بازخوانی کرد.
شبکیه یعنی “سپهر هرچه تصویر انسان از واقعیت های پیرامون”.
من، تا اطلاع بعدی، شبکه های اجتماعی را”هزار دستان دوران پسامدرن” می شناسم. احمد پورنجاتی ۲۱/۱۰/۹۳

نوشته های قدیمی تر

دلتا © 1386 تا ۱۴۰۲ احمد پورنجاتی | کلیه حقوق محفوظ است. | نقل مطالب با ذکر منبع و بدون ویرایش آزاد می باشد.

| بالا ↑