شهروند امروز
چه روزگاري داشتند مردمان اتحاد جماهير شوروي، نه! همه خلقهاي اردوگاه سوسياليسم، اگر هنوز «مرگ» رفيق استالين فرا نرسيده بود و او همچنان در مسند رهبري بلوك شرق، پرچم «پرولتارياي جهان متحد شويد» برميافراشت!؟
چه سرنوشتي داشت سرزمين پهناور چين اگر هنوز و همچنان حضرت مائوتسه دونگ تسليم تقدير «مرگ» نميشد و مجالي براي دگرديسي انقلاب چين فراهم نميگشت؟!
اگر هنوز موسوليني زنده بود، اگر فرشته «مرگ» ژنرال فرانكو را در آغوش نميگرفت، مردم ايتاليا و اسپانيا، چه ميكردند جز اداي عذر و شرمساري از اين كه در ايتاليا يا اسپانيا به دنيا آمدهاند؟! آيا «فرشته مرگ» را شايسته نيست كه «قهرمان آزادي» بدانيم؟ به گواهي تاريخ، «مرگ» در برهههاي بسيار حساس و سرنوشتساز همچون يك «منجي آسماني» به گونهاي رازآلود اما با قدرتي حيرتانگيز، اسباب دگرگوني تقدير تاريخي يك ملت را فراهم ساخته است.
هر چند كه «مرگ» تنها به سراغ مستبدان و ضدمردمان نرفته و نميرود، اما بيترديد شيريني و سرمستي حاصل از «مرگ» يك ديكتاتور بسيار روحافزاتر و ماندگارتر و دگرگونكنندهتر از تلخي حاصل از «مرگ» يك انسان شريف است كه بر ذائقه تاريخي ملتها اثر ميگذارد و گاه سرنوشت آنها را يكسره دگرگون ميكند.
«مرگ» دو چهره دارد: 1- ميهمان ناخوانده 2- ميزبان فراخوانده. براي اكثريت انسانها، مرگ همچون ميهمان ناخواندهاي است كه به ناچار بايد پذيرايش شوند و به قاعده بذلالموجود، زندگي خويش را پيشكش كنند و… تمام! پس آنچه «مرگ» با انسانهاي معمولي ميكند حضور بيدعوت است براي پايان دادن به زندگي خود آنان.
البته براي زمامداران شرور و مستبد، براي رهبران فاسد و ضدمردمي، براي مزاحمان آزادي و آگاهي و رشد و كمال بشر، مرگ ميهمان ناخواندهاي نيست كه تنها زندگي آنان را پذيرا شود بلكه با يك دست «زندگي» را از آنان ميگيرد و با دست ديگر زندگي را به مردم پيشكش ميكند.
اما گاه مرگ همچون «ميزبان فراخوانده» نيز ظاهر ميشود. آنگاه كه سقراط در دفاع از فضيلت آگاهي و دانايي، جام شوكران را سر ميكشيد و آرش كمانگير براي گسترش مرزهاي ملي، جانمايه زندگي خويش را بر چله كمان مينهاد و امام حسين(ع) و يارانش در يك كارزار نابرابر، شهادت را پذيرا ميشدند تا درخت آزادگي رنجور و پژمرده نشود و نيز آن هنگام كه هر انسان آزاده و آزاديخواه و اصلاحطلب در هر برههاي از زمان و هر قطعهاي از زمين، در برابر كژانديشيها، ستمها و فريبكاريها ميايستاد و از موجوديت خويش مايه ميگذاشت، در حقيقت، اين «مرگ» بود كه به «ميزباني» فراخوانده ميشد.
به گواهي تاريخ، بشر همواره و تا هميشه به هر دو چهره مرگ نيازمند است: خواه ميهمان ناخوانده، يا ميزبان فراخوانده! تا از مزاحمان آزادي و آگاهي و تعالي بشر خلاصي يابد و براي چهرهگشايي و رخنمايي دوستان بشر مجالي فراهم شود.
آيا مرگ، همچون همه حقايق هستي، گونه بدلي ندارد؟ در دنياي پزشكي گونهاي از مرگ بدلي وجود دارد كه به «مرگ ظاهري» مشهور است. از نشانههاي حياتي همچون نبض و تنفس و ضربان آشكار و محسوس قلب خبري نيست. حتي گاه پزشكان به اشتباه ميافتند و جواز دفن صادر ميكنند! اما به واقع «مرگ» فرا نرسيده است.
بايد مراقب «مرگ ظاهري» بود! تنها و تنها «مرگ واقعي» ميتواند كارساز باشد، خواه به مثابه ميهمان ناخوانده و خواه در چهره ميزبان فراخوانده!
اينك بايد منصفانه به اين پرسش مهم پاسخ بدهيم كه: آيا به واقع و آن گونه كه شايسته است به ستايش مرگ پرداختهايم؟ من برآنم كه در سراسر تاريخ، واژهاي ستمديدهتر از «مرگ» نخواهيم يافت. هژموني جفاكارانه «زندگي» همواره مرگ را با چهرهاي هولناك و تاسفبار و حزنانگيز در ذهن و زبان و ادبيات ما انسانها ترسيم كرده است.
اعتياد تاريخي بشر به سرخوشي و شيريني و كامجويي «زندگي»، به اين توهم دامن زده است كه «هستي» چيزي جز «زندگي» نيست و «مرگ» به مثابه «نيستي»، دشمن زندگيست. آيا به واقع اين گونه است؟
ميدانم كه در اوضاع و احوال جامعهاي كه بسياري از مردمانش گرفتار سندرم «چه كنم، چه كنم؟!» شدهاند و احزاب و جناحهاي سياسياش براي جلب افكار و آراي مردم شعارهايي جذاب و شورانگيز براي «زندگي و فرداي بهتر» سر ميدهند و بسياري از آرمانگرايان و انقلابيمآبان ديروز با هر چه غير از «زندگي» وداع كردهاند، سخن گفتن در «ستايش و توصيف زيباييشناسانه «مرگ» شنا كردن خلاف جريان آب است.» اما به گمانم اكنون وقت آن رسيده است كه «زندگي» تاوان بدعهدي و جفاكاري خويش را نسبت به «مرگ» پس بدهد. سالها پيش، در دوران سرمستي نوجواني و غلطاندازيهاي سياسي و مبارزاتي با توصيفي شگفتانگيز و حيرتآور از واژه «مرگ» آشنا شدم:
خط الموت علي ولد آدم مخط القلاده علي جيد الفتاه: مرگ، «همچون گردنبندي زيبا بر گردن دختران جوان»، براي فرزندان آدم تقدير شده است!
آيا در اين كلام پيشواي سوم شيعيان حضرت امام حسين(ع)، مرگ، پديدهاي سرشار از زيبايي و جلوهگري و شورانگيزي نيست؟
بعدها به توصيف ديگري از «مرگ» در كلام حسين بنعلي(ع) برخوردم كه: «الموت ريحانه المومن: مرگ گل خوشبوي مومن است.»
شايد برخي با فرو كاستن از ظرفيت معنايي «مرگ» در اين گونه تعبيرها، آن را به مثابه مرحلهاي از «زندگي» يا دروازهاي براي ورود به «نوعي ديگر از زندگي» تلقي كنند اما به گمان اين قلم، «مرگ، مادر زندگي است»! مگر در قرآن كريم نخواندهايم كه «يخرجالحي من الميت: او زنده را از مرده بيرون ميكشد»؟ سر برآوردن «زندگي» از دل «مرگ»؛ اين است قانون اجتنابناپذير آفرينش!
پس بگذاريد با هر چه غرور و بيپروايي، فرياد سر دهم: «زندهباد مرگ!»
و بگذاريد ملتمسانه درخواست كنم كه: «راه باز كنيد، اجازه دهيد مرگ فراپيش بيايد، همچون يك ميهمان عزيز، همچون يك ميزبان گرامي» بشريت امروز به هر دو چهره «مرگ» نيازمند است.
پاسخ دهید