در امتداد یك جاده ، رودرروی یك قاب بزرگ! آنگاه كه در ژرفای آینه سال های سپری شده به تامل می نگرم ، در پس لایه های غلیظ خاطره های سفید و سیاه و خاكستری ، چشمانی سرشار از طپش امید ، گونه هایی گر گرفته از غیرت و تصمیم و سینه ای برآمده از بی پروایی و خطر پذیری تو را به نظاره می ایستم!
ای جوانی!
ای كیمیای بی قراری!
ای روح جنبده در عمق جان جامعه!
ای ناموس تكامل تاریخ ، ای جوانی!
چه فرقی می كند؟ خواه از سر خیر خواهی یا دلواپسی ، خواه به خاطر بی اعتمادی و یا هر چیز دیگر ، بخواهند تو را – همچون یك سطر از یك نوشته – نادیده بگیرند ، با جای خالی تو چه خواهند كرد؟
آیا انگار هیچگاه جوان نبوده اند! انگار یكباره از گهواره بر فراز منبر هدایت و میز صدارت جهیده اند!
فراموش كرده اند؟! آن ناخنك ها؟ آن كله شقی ها؟ آن سرمستی ها؟ آن سرك كشیدن ها؟ آن ایزگُم كردن ها؟ آن چون و چراهای فلسفی؟ و حتی گاه لغزیدن ها و سرخوردن ها؟!
جوانی! كجایی كه یادت بخیر!
سالخوردگان امروز ، نان جوانی دیروز خود را می خورند. باور كنیم. واژه ای آبدار تر از “جوان” و “جوانی” سراغ ندارم. پس چرا كویر؟! هرگز!
پاسخ دهید